درخت را به نام برگ بهار را به نام گل ستاره را به نام نور کوه را به نام سنگ دل شکفتهی مرا به نام عشق عشق را به نام درد مرا به نام کوچکم صدا بزنمرا به نام کوچکم صدا بزنصدام بزنزنده شو منو صدا کن دلم واسه صدای خشدارت تنگ شده.دلم واسه حرف زدن با لکنتت که دال و ت رو درست ادا نمیکردی تنگ شده. دلم برای تمام حمایتهای حماقتبارت تنگ شده.میگفتی هاجر فسخ عزیمت جاودانه بود. چرا برنمیگردی از سفر چند روزهات؟
من نامِ کوچکم ، تورا دوست دارمت
معشوقِ کوچکم ، به خدا میسپارمت
با چشمِ باز ، بدرقه ات می کنم ، یواش_
تا چشم بستهام ، به درونم ببارمت
بعد از تو سینهای، چمدانم نمیشود
آرامشِ کسی ، هیجانم نمی شود
ممنوعهی به نام من و نام کوچکم
نامی مجاز ورد زبانم نمی شود
با هرچه نام و پام ، از این وضع خستهام
از اینکه هر چه خُرد نشد را شکستهام
حالا که کلِ فاصله را زخم بستهایم
حالا که زخم باز شدهی دست بستهام
«ناصر تهمک»
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاهی کوتاه به دختر کوچکم
داستان کوتاه دندان
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
داستان کوتاه دندان
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
وقتی یکی زنگ می زنه و میگه دخترا چطورن دلم غنج میره و آرزو می کنم خدا به همه خانوما فرصت مادر شدن رو بده .
سرم نمی شه گفت شلوغه به برکت ورود فرشته کوچکم مرخصی بسی می چسبد .
دغدغه ها عوض شده دنیای مجازی کم رنگ و نوشتن بیرنگ شده البته در یک صفحه دیگر روزمره های کوچولو را می نویسم که دو تا خواننده بیشتر ندارد و روی هم سه تا مادریم که بچه هامون تقریبا در یک بازه زمانی دنیا امدن .
آسمانم آرام و شاد زندگی می کند و تازگیها (پایان پنج ماهگی در 21 آبان)کمی ف
دخترم عاشق خانواده شوهرش شده
مادری هستم 40 ساله، دو دختر دارم 18 و 8 ساله. از روزی که دختر بزرگم ازدواج کرده با بیاحترامیهای شدید به پدرش و من و حسادت به خواهر کوچکش، باعث ایجاد بی محبتی در خانواده و سبک کردن شوهرش شده است. جوری رفتار میکند که انگار خانواده شوهرش از همه بهتر هستند و ما از آنها کمتریم. بدجور عاشق خانواده شوهرش شده است. این روزها دختر کوچکم هم رفتارهای او را الگو قرار داده است و از روزی می ترسم که دختر کوچکم دیگر خانواده خو
من و قلب کوچکم برای حاصل کار و پول عرق جبین خویش نگرانیم !
یه سفارش دادم اینترنتی اونم چی ؟؟ مانتو !!
حالا پول خود را داده ایم رفته و به انتظار پستچی نشسته ایم :))
+ شما از ریسک خرید اینترنتی بگید و به دلداری ام بپردازید :)))
به صدایی دلخوشم
که مرا با نام کوچکم صدا می کند
که بی مضایقه
بی آنکه بفهمم
با لب های من شعر می گوید
در پیراهنم مرداد می شود
حتی در بوسه های من به ضریح
دخالت می کند
یحیی عنوان کتاب جدید محمد رضا برقعی بزرگواره و این سطور در اول کتاب خیلی به دلم نشست
عصر جمعه خیلی اتفاقی رفتم و یک سری به بافت سنتی و قدیمی شهر زدم
جایی که اخلاق، انسانیت، برادری و غیرت واضح تر و مشهود تر بود
پدر و مادر و خانواده معنای عمیق تری داشت
فخر فروشی و تکبر رو کمتر می دیدی
تجربه خوبی بود
حس خوبی گرفتم
وقتی پسر کوچکم رو بغل کردم، محکم تر به خودم فشارش دادم
...
انگار قدیم ها زور خدا بیشتر بود
دردانه کودکم
- برای دخترم، رهایم..
دردانه کودکم
رهای کوچکم
با خنده های ناب
بر بوته های سبز زندگی،
گل می کنی!
با هر بهانه ات
با عشوه های ناز
و چشمان سیاهت چه می کنی!
شیرین زبانِ من
از باغِ کلام تو
هر واژه چیدنی است!
آهنگ بابایی گفتنت،
لحنی شنیدنی است.
...
در اوج شادی ات
کودک بمان همیشه
به دامان زندگی...
سعید فلاحی
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم...یک دختربچهی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم...میگذارم وسط خیابان رقصپا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد...میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای لختش میپیچد لذت ببرد و دلهرهی شالِ افتادهاش را نداشته باشد...میگذارم وقتی بچههای کوچکتر را دید،مارمولکبازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشهی لبهای ماتزده
کلهام بوی قرمه سبزی میداد. بوی قلیه با ماهیهای آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکیای که لابهلایش میگو هم پیدا میشود. بوی پلو عدسهای مامان بزرگم. بوی برنج و مرغهای مادرِ مامان بزرگم. بوی کبابهای ظهر جمعهای که بابایم درست میکند. بوی ترشه ترهی رِشتی. بوی کوفتههای سلف دانشگاه. با همین کلهی هفت خطِ هشت بو میایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشا
بسم الله
بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گلهای سفید و سرمهایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشتهام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :)
وقتی اسم خرید پلی استیشن و بازی های کامپیوتری برای پسر کوچکم برده میشه، تنم می لرزه و حالم گرفته میشه
من حاضرم سنگین ترین هزینه ها رو برای لوازم تحریز، کتاب و کاغذ انجام بدم
هر چیزی که خلاقیت داشته باشه
فکر کردن نیاز باشه
عاشق خرید لوازم تحریر فانتزی و وایت برد و تخته سیاهم براش
ساعت ها مداد رنگی دست می گیره و نقاشی می کنه
با کاغذها ور میره
برا خودش با انواع مداد شمعی ها زنگ آمیزی می کنه
دلم خوش است که او انتخاب کرد مرا
نخورده مست شدم تا شنیدم آن ساقی
به نام کوچکم آن شب خـطاب کرد مرا...
#حسین_دهلوی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.
تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.
درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.
غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.
مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد..
شک
اما هنوز
در طپانچهی من
یک فشنگ ماندهاست
برای شلیک کردن به افق دور
به تنهی درختی که نمیتوانم دید.
یادم میآید بچگیهایم
تمام خودم را خواب میدیدم.
و اشیای اتاق را روی میز میگذاشتم
(خودکارها را و دفترها، و قلب کوچکم را)
تا از لذت تماشا، بینصیب نباشم.
و با سرعت بال حشرات
به سالیان بعد پرتاب میشدم.
وقتی از زمان میگویم
یعنی ذوب شدن یک لیوان شیشهای
که از پساش قطرات آب را میتوان تماشا کرد.
یا یک فواره. یا یک حوض:
جسمی د
یادمه وقتی پسرم نوزاد بود دعوایی کردم و خیلی دلم میخواست با پسرم درباره اش صحبت کنم تا سبک بشم. ولی میدونستم این کار تجاوز روحی هست و گذاشتن بار به این سنگینی که خودم تحملش رو ندارم، رو شونه های ظریف اون طفل لطیف اشتباه جبران ناپذیری هست. خلاصه با اینکه میدونستم تو نوزادی متوجه حرف های من هم نخواهد شد، کار درست رو انجام دادم و از همون روزهای اول مشکلات رو به عشق کوچکم منتقل نکردم.
چندی پیش متوجه شدم برنا حتی اگه به ظاهر مشغول کاری هست، تک تک کل
هر چقدر تلاش میکنم به خودم بقبولونم که بعضی چیزها تفاوت فرهنگیه و سعی میکنم باهاشون cool برخورد کنم، ولی باز هم بعضی چیزها آزارم میده.
اوایل ورودم به دانشگاه دوست نداشتم کسی بدون اینکه بهش اجازه بدم، من رو به اسم کوچکم صدا کنه. قبلا همواره خانم + نام فامیلی صدا شدهبودم و کسی جرات نداشت اسم کوچکم رو به تنهایی استفاده کنه برای مخاطب قرار دادنم. حتی پسرخالهام که فقط 40 روز با من تفاوت سنی داره! حتی فلان دبیر آقا که به همه میگفت سارا، آیدا
در حوالی روز های بارانی، وقتی به آرامی پنجره را باز میکنم، قطرات باران همانند رویایی شیرین بر شیشه عینکم میخورد، وقتی عینکم خیس میشود عصبانی میشوم اما تو فرق داری تا بوی خاک نم خورده را حس میکنم فقط به تو فکر میکنم! به آرامی می آیم و روی صندلیِ اتاق تاریکم که فقط نور خورشیدی که پشت ابر ها پنهان شده آن را روشن میکند می نشینم، و با خود زمزمه میکنم: تنها تو را دوست دارم، منِ کوچکم:)
#دست_نوشته
حکایتِ
همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنیست که میگوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...»
و گویی از این دلتنگیهای هرازگاه گریزی نیست. پاریوقتها آنقدر برای روزهای
خلوت و تنهاییام دلتنگی میکنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو میروم و از
هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار میشوم. بعد به یاد میآورم آنوقتها
را که خیز برمیداشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازهای که
شروع کرده بودم را باز می
من آدمِ " به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل"ام. یه فرهاد درون دارم که ترجیح میده یه تیشهی بیستسانتی بگیره دستش و کوه بیستون رو با اون عظمت، با هزار امید و آرزو بکنه تا اینکه دست روی دست بذاره، یا از غصه مثل مجنون راهی بیابون بشه. من فرهادیام که ترجیح میده به کوهکن معروف باشه، حتی اگه آخرش به شیرینش نرسه. بالاخره گر مراد نیابم، به قدر وسع باید بکوشم که.نمیگم تو هم کوهکن باش، نمیگم به راه بادیه برو، ولی حداقل این رو از من بپذیر که حسرتِ ن
داستانک
می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.
ناگهان دنیای کوچکم، وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها
آخرین بار که احساس خلا همیشگی را نداشتم چیزی حدود 5 سال پیش بود. لباس آبی تنم بود و منتظر بودم تا دکتر بیاید و مرا به اتاق عمل ببرند. مادرم، پدرم و عمهی کوچکم توی اتاق همراهم بودند. کلینیک تخصصی جراحی بود و اتاقم یک تخت داشت. از داروی بیهوشی میترسیدم اما احساس کامل بودن داشتم. نه اینکه خودم کامل باشم، نه. انگار قطعههای پازل دوباره به صورت کامل کنار هم قرار گرفته بودند. هرچند که خیلی با هم صحبت نمیکردند و سعی میکردند به هم نگاه نکنند اما
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانههای جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینیها را ندارد و هر لحظه در شکل تازهای سر بر میآورد و طغیان میکند و زندگی را آشفته میکند.
همه بوسلمه را موجود افسانهای میبینند و زادهی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکلهای مختلف میبینم.بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر استبوسلمه همان حماقت استبوسلمه همان ظلم و زورگویی استبوسلمه هم
فکر کردن به تو چه شکلیست؟ ممم... فکر کردن به تو شبیه آشپزخانه کوچکم است، ساعت ده صبح پنجشنبه اول اسفند، وقتی که حسابی برق انداختهامش و از بوی قورمهسبزی روی شعله ملایم اجاق مست شدهام. فکر کردن به تو، دستمال ارغوانی نمداریست که روی برگهای پوتوس میکشم و به سبزی براقشان خیره میشوم. فکر کردن به تو، رد عطر گرم و تازه نان توی آسانسور است که از مسافر قبلی جا مانده. لرزش دست چهاردهسالگیام است وقت یواشکی و ناشیانه کشیدن رژ روی لبها
من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور میکنم و صدای خندهی شاد دخترهای کوچکم، شادم میکند. آنها به من شبیهاند، روی زمین بند نمیشوند، بازیشان شبیه دعوای گنجشکهاست، پُر از پرپر و جیکجیک و هوا، مثلِ آب بازیست، زمانِ دلت را همان شکلی میدزدد و به جایَش از یک دنیا لبخندِ بیهوا جا میمانی و به جایَش میرسی، و دلت هنوز هم خنک میشود.
من اگر بمیرم، به تمامِ خانههایی که زیستهام سر
داستانی برای تو
یک روز که به تنگ ماهی خیره شده بودم دیدم ماهی قرمز کوچکم بالای آب می آید و دهانش را باز و بسته می کند. حس کردم می خواهد از آن تنگ باریک و تنگ بیرون بیاید. دستم را در تنگ کردم و او را بیرون آوردم.
توی دستم از خوشحالی بالا و پایین می پرید. بعد که آرام گرفت و دیگر حرکتی نکرد آن را در تنگ انداختم. الآن سه روز است که ماهی ام خوابیده. مشتاقم بیدار شود و حس و حالش را برایم بازگو کند.
رفتار ما با اطرافیانمان هم همین طور است . نمی دانیم چه درخو
معنی اهنگ گری دون از سزن اکسو
دانلود اهنگ ترکی گری دون از سزن اکسو
دانلود آهنگ گری دون گری دون
دانلود آهنگ geri don sezen aksu
دانلود اهنگ گری دون از سیلا
دانلود اهنگ سزن اکسو کوچکم
دانلود آهنگ سن آغلاما از سزن آکسو
دانلود اهنگ سزن اکسو geri don
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خوردهی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد.
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
خدای خوبم
خدای مهربانم
من تو را تو همین وب کوچکم بارها صدا زدم و جوابم رو با مهربونی به شکل خودت بهم دادی و بنی رو سر راهم قرار دادی
خدا جونم..
این روزها بدجور به کمکت نیاز دارم ...
خیلی حس بی کسی بده نزار اون حس بهم غلبه کنم...
خدایا میدونم اولین کس زندگیم تویی دومی خودمم و سومی بنیامینم
ولی تو که تو دلمی، ایکاش یه جوری بودی تکونم میدادی می گفتی چنور من کنارتم، میدونم کنارمی ها ولی کمی درکم پایین هست یادم میره
دومی هم خودمم که تازگی ها یاد گر
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
اول:
امروز داشتم از روی پل مورد علاقهم در شهر رد میشدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم میخواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمیخواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟
مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعیاش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را هم
بهخاطر آن صبح روشن که نور در کوچه میپاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب میخورد. بهخاطر گربهی کوچک پشمالویی که خمیازهکشان سرکوچه به انتظار من میایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خمکردن شاخههایشان بههم سلام میکنند. برای گنجشکهای خالهزنک جلوی صف نانوایی. به محلهی قدیمی ما و خانههای پرقصهاش، به روضههای خانگی و پیرزنهای خمیده و قاب عکس بچههای دور از خانه و رفته و نیامدهشان. برای مادرم، برا
دخترکم!
الان که این نامه رو برات مینویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشمهای بسته مزهمزه نکردم راستش. رسیدن به چی؟ به لحظهای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم. به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟" اشک تو چشمهام جمع شد از تصور نرسیدن. از
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانهام بیاورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگهای نمیخوای؟!» خندیدم. وقتی کیسهی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی میدهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همهی آدمها یکی از این داییها داشته باشند؛ بین بقیهی آدمها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانهام بیاورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگهای نمیخوای؟!» خندیدم. وقتی کیسهی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی میدهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همهی آدمها یکی از این داییها داشته باشند؛ بین بقیهی آدمها جذاب
نمیدانم چه اندازه با فرهنگ غذا خوردن گیلانیها آشنایی دارید اما در خانوادهی من که اصالتا اهل شرق گیلان هستند رسم است که میوه بیاوریم روی سفرهیغذا. ما با خوردن خیار، هندوانه، خربزه، طالبی، و انگور به عنوان ساید/Side هیچ مشکلی نداریم. برای ما خوردن کوکوی سیبزمینی همراه هندوانه یک امر عادی محسوب میشود. در این بین، خیار محبوبترین است. همانطور که میبینید حتی در لیستم آن را در رتبهی اول جای دادم. دایی حسین که دایی کوچکم است یک دعای ف
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
....
راستش را بخواهی عزیز دلم ...گاهی بدجور از دست عکس هایت کفری میشوم ...انقدر که دوست دارم بکوبمشان به دیوار و به لبخند وامانده ات که هیچ وقت از جایش تکان نمیخورد بدو بیراه نثار کنم ...چطور میتوانی به من زل بزنی و بخندی و پلک هم نزنی ...چطور میتوانی گونه های خیسم را با خنده های آدمکشت به مسخره بگیری ؟؟؟واقعا چطور؟؟؟توی یکی از منفور ترین هایشان با آن کلاه لبه دار و دست هایی که همیشه به سینه میزنی به وسعت تاریخ لبخند ز
حِکایت من حکایتِ حسنی به مکتب نمیرفت جمعه میرفتِ
دیدی چیشد؟
دمِ اذانی منو جو ِ برنامه نویسی خرداد ماه گرفت ،یهو ساعت و نگاه کردم!
ساعت چند بود؟ ۴:۰۲
دِ بدو! اول که نزدیک بود با مخ برم تو فرش!یه تیکه سرامیک حال (هال)خیس بود! نمیدونم چرا؟!
خلاصه گوشیو برداشتم و به مشترک هم زمان که میرفتم پی سبزی پلویی که اوووون همه زحمت کشیده بودم براش :نوشتم جا موندم من مگه با خوبی قُله گفتم سرم اومده؟
های های گریستم!
خب دور ازشوخی با قاشق از تو قابلمه برنج سرد خ
حِکایت من حکایتِ حسنی به مکتب نمیرفت جمعه میرفتِ
دیدی چیشد؟
دمِ اذانی منو جو ِ برنامه نویسی خرداد ماه گرفت ،یهو ساعت و نگاه کردم!
ساعت چند بود؟ ۴:۰۲
دِ بدو! اول که نزدیک بود با مخ برم تو فرش!یه تیکه سرامیک حال (هال)خیس بود! نمیدونم چرا؟!
خلاصه گوشیو برداشتم و به مشترک هم زمان که میرفتم پی سبزی پلویی که اوووون همه زحمت کشیده بودم براش :نوشتم جا موندم من مگه با خوبی قُله گفتم سرم اومده؟
های های گریستم!
خب دور ازشوخی با قاشق از تو قابلمه برنج سرد خ
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
#یادش_بخیر
پارسال هفته دوم تعطیلات عید تلفنم صبح زنگ زد و قبل از پاسخ دادنم ، قطع شد. شماره بدون نام روی تلفن بود و من معمولا با اینجور شماره ها تماس نمیگیرم.
ناگهان دلم لرزید،زنگ زدم به برادر کوچکم حسین و شماره را برایش خواندم و گفتم شاید شماره تو باشه که دوباره خطت را عوض کردی!، داداش حسین تایید کرد و گفت از سوریه برگشتی, تعجب کردم و فورا تماس گرفتم، گوشی را برداشتی و با صدای گرم همیشگی گفتی:
به به سلام اخوی، نایب الزیاره ام پیش امام رضا.
گف
یادش بخیر
پارسال هفته دوم تعطیلات عید تلفنم صبح زنگ زد و قبل از پاسخ دادنم ، قطع شد. شماره بدون نام روی تلفن بود و من معمولا با اینجور شماره ها تماس نمیگیرم.
ناگهان دلم لرزید،زنگ زدم به برادر کوچکم حسین و شماره را برایش خواندم و گفتم شاید شماره تو باشه که دوباره خطت را عوض کردی!، داداش حسین تایید کرد و گفت از سوریه برگشتی, تعجب کردم و فورا تماس گرفتم، گوشی را برداشتی و با صدای گرم همیشگی گفتی:
به به سلام اخوی، نایب الزیاره ام پیش امام رضا.
گف
پروفایل روز مادر
وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد مادر عزیزم ای بهترینم ای کسی که به بودنش افتخار و غرور میکنم از ته قلبم میگویم روزت مبارک
ادامه مطلب
نمیدانم از کی، ولی از یک زمانی غالب مطالب وبلاگ من شد نوشتن از کلاسهایم-فلسفه برای کودکان- و مدرسه. کم کم با همین عنوان شناخته شدم؛ فلسفه برای کودکان. مشغلههایم زیاد شد و نوشتنم در این حوزه کم و کمتر شد. مخاطبهایم آن نوشتهها را دوست داشتند. آدمهای این زمانه گویی روایت را دوست دارند.
این پست، نوشتنهای آن زمان و مخاطبانم را به یادم آورد. فعالیت غالب این روزهایم دو چیز است؛ پژوهشگری برای جاهای مختلف و مدیریت یک بیزینس کوچک. همان پست
فکر کنم چند بار در مورد قلک نوشتم قبلا.
قلکی که چند ماه پیش خریدم تا پولی که توش جمع میشه رو برای محرم خیرات کنم.
بعد با آقای محترم گفتیم چون حالا حالاها قلک به این عریض و طویلی پر بشو نیست، تا سال بعد این موقع صبر کنیم و بعد بشکنیمش و کاربری نذرمون رو هم عوض کردیم :دی
(البته که نذری م رو هنوز ادا می کنم، منتها از سورسی جدا از قلک)
خلاصه، الان آقای محترم هر بار دامن کشان برام سکه میاره تا بندازم تو قلکمون تا ایشالا تا سال بعد این موقع بتونیم پرش کن
تو این هیاهوی گرونی بنزین و قطعی اینترنت فقط یه چیز دل منو بعد از مدتها به حال و آینده
خوش کرد اونم شنیدن صدای عزیز دلم برادرزاده ی کوچکم علی کوچولو بود !!
امروز کلا هواییش شده بودم و یه بغض کوچولو ته دلم بود حتی به خانواده مقیم تهران هم گفتم
که دلم بدجور هواییش شده و دلتنگشم ولی خب صبح مدرسه بود !
و واقعا درست گفتن که دل به دل راه داره !!
چون همین چند دقیقه پیش برادرزاده جانم با یه صدای که از سر دلتنگی بود بهم زنگ زد و برای اولین بار بهم گف
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج تقدیم به بهترین معلم دنیا...میدانم وخوب میدانم،توروزی خواهی آمدکه تصاعد خوبی ها برقرار باشدوهمچنان در مکتب کلاس انتظارت عدالتراچشم به راهم بیاکه کلاس از دوریت غوغاست معلم خوبیها...روزت مبارک آقای مهربانم❤السلام علیک یاصاحب الزمان❤معلم را خاطرتان هست؟دیکته میگفت وما با ذوق مداد دست میگرفتیم ومینوشتیم...او آمد...بعد نوشتیم آن مرد آمد...همه چیز درست بود املا20میشدیمدیکته ها غلطی نداشت برای ما بیست شدن مهــــــــــــم
من تا الان مستی را تجربه نکرده ام اما قبلا گفته ام که خستگی با روان آدم چه میکند، اینطور نیست؟
حالا حس میکنم مستی از سرم پریده و به این فکر میکنم حرفی که زده ام را چطور جمع و جور کنم و البته که به هیچ جوابی نمیرسم
گاهی به داشتن قدرت اختیار شک میکنم
فکرمیکنم این هم بازی کائنات یا خداوند یا هرکس و چیز دیگری است_من هیچوقت درمورد این چیزها مطمئن نبوده ام_ که میخواهد تو دست و پایت را بزنی و اسمش را بگذاری تلاش و بعد تمام هرچیزی را که داشته ای از تو بگ
اندکی پیش مردمان ایران در انتظار دخترک بهار بودند و برای نظاره ای زیبا از شکوفه ها و لباس سبز طبیعت لحظه ها را سپری می کردند . پس از سرمای سخت ، آفتاب صبح بهار واقعا زبیا بود ، نسیم آرام بخش صورتم را نوازش می کرد و عطر نرگس ها لحظات را جلا می بخشید. انگار آسمان ، عاشق بود گاه اشک می ریخت و گونه ام را با نرمی دستانش آراسته از ناله های عشق می کرد و گاه آرام و باشکوه ، گرمای پادشاهش خورشید را بر پرده های آسمان نمایان می کرد انگار معشوقه اش را در آغوش
نمیدونم چی رو پیشونی من نوشتن که بعضی ها عادت دارند در مورد من و حرفام قضاوت نادرستی داشته باشن و بهم تهمت بزنن؟!
امروز از خواهرم شنیدم که یکی دو تن از آشناهامون منو قضاوت کردند و از همه بدتر سخنی به من نسبت دادند و پیش این و اون گفتن که من این حرفا رو گفتم در صورتی که من چیز دیگه گفتم و اونا حرف منو به زبان خودشون ترجمه و سپس پیش این و اون غیبتمم کردند.
امروز کلی بابت این قضاوت های اشتباه اشک ریختم مثل الان .
خواهرم میگفت از خودم دفاع کن
نزدیک به ۶ ماه میشه سرگیجه دارم، بخاطر کمخونی، از وقتی تصمیم گرفتم مواد غذایی مقوی تری بخورم بهبود حالم میبینم
اوایل هم مدت طولانی تری سرم گیج میرفت هم نغذاذ دفعاتش در روز بیشتر تکرار میشد، الان در ماه به جای مثلا ۱۲۰ بار، ممکنه ۱۰ بار پیش بیاد اون وقتا هر بار ممکن بود ۵ دقیقه هم بشه حالا شاید یک دقیقه فقط
خوشحالم حالم بهتره
اقلا میتونم کارای روزمره ی خودمو تا حدی انجام بدم و به کارای حیاط پشتی هم برسم
کاری که کردم این بود که مخلوط شیر محلی+شی
صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.
...
امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتا
به نام خدا شنهای طبس
آغوش پرماجرااستاد افتخاری، مردادماه سال ۱۳۸۹ و همزمان با شرایط خاصی که کشور داشت بهمناسبت روز خبرنگار، در برنامهای به عنوان خواننده حاضر میشود که به گفته خودش برای پلیبک در آن پنج میلیون تومان میگیرد. در ادامه این مراسم، محمود احمدی نژاد نیز به سالن میرود. بعد از پایان اجرا، افتخاری و احمدی نژاد یکدیگر را به گرمی در آغوش میگیرند و روبوسی میکنند و دیالوگهایی هم بین آنها رد و بدل میشود. اتفاقی که در
از شب تا سحر حرف زدیم، مثل شش هفت ماه پیش، آن موقع از اواخر شب تا خود صبح حرف زدیم...
فرقش این بود که حالا او داشت حرف میزد و من می شنیدم. داشت از تغییراتش حرف میزد، که از حرفهایی که همان شب برایش گفتم شروع شد و با اتفاقات دیگر تقویت شد و ادامه پیدا کرد، که حالا بعد از شش هفت ماه، طی یک بحران ببینم که تغییر کرده، بزرگ شده، آرام تر شده، بیشتر درک میکند، مهربان تر شده، حتی احترام توی رفتارش آمده! دست از توجیه اشتباهات برداشته و این چند روز به جای
به جای این که در شب های من خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید
اگرچه چشم هایم کور شد مثل صدف،اما
به جای قطره های اشک، مروارید بگذارید
همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید
همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره های هفت سینِ عید بگذارید!
خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید
ببخشیدم!برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذاری
الان گوشی ام را بازکردم و آلارمی که برای ساعت۲۱ گذاشته بودم تا بیایم و اینجا درباره امروزم بنویسم را دیدم، حوصله ای ندارم بنویسم ولی مینویسم
امروز صبح برای کارگاه اخلاقی که الکی انرا برای ما اجباری کرده اند به کتابخانه مرکزی دانشکده رفتم و خب مثل همیشه کارگاه کنسل بود!
وقت منم هم که علفی بیش نیست
هرچند الان دوستم گفت دیروز برای او پیامک امده که کارگاه کنسل شده ولی بمنکه کسی نگفته بود کارگاه کنسل شده و پیامکی هم ارسال نشده بود!
من موجودی هستم
زندگی با همه خوشی ها و سختی هاش در جریانه
راستش اصلا دست و دلم به نوشتن نمی ره. بعد از شهادت سردار دلها، مالک اشتر آقا ، بد بجور ناراحت شدم. بعدم ماجراهای هواپیما و از آبرو گذشتن سردار حاجی زاده...
اون شب بیدار بودم و داشتم خیاطی می کردم . پس فردا عروسی خواهر شوهر بود. یکی از دوستان صبح زود پیام رو برام فرستاد. چقدر ناراحت شدم....
بعدم شرکت در راهپیمایی و ...
شرکت تو تشییع پیکر حاج قاسم
عروسی خواهر شوهر رو نشد بندازن عقب. چون یبار عقب افتاده بود
دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتابهایم. گردنبندم شکل خیلی سادهای دارد، یک توپ کروی که رویش نگینهای کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور میکند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزههای مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که میرفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمیآید از گردنم بازش
پسر کوچکم را خواباندم و خوشحال از سکوت و آرامش منزل، مشغول کارهایم شدم. یک دفعه صدای گریه اش بلند شد. سریع به سمتش رفتم. فهمیدم که دندانش درد گرفته. یک قاشق استامینوفن بهش دادم و دوباره خواباندمش. یک ساعت بعد دوباره با گریه از خواب بلند شد. و این روال تا صبح ادامه داشت. دیگر مستاصل شده بودم. هیچ جوره آرام نمی شد. مسکن، مسواک، آب نمک، حمد، دعا، لعن، صدقه. هر چه در چنته داشتم رو کردم اما سود چندانی نداشت. فقط در آغوشش می کشیدم و در حال تکان دادنش دع
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد. روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که ا
هدیه های شعبانیه (5)
بسم الله الرحمن الرحیم
قربانی کردن عزیزترین بخش زندگی روزی پسر بچه ای نزد استاد شهر رفت و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز ب
این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه
دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را ندزدم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش ر
چند وقتی است یعنی خیلی وقت است که بی خیال شده ام.نمیدانم دیوانه شده ام یا عاقل.
یا شاید هم دیوانه ای که در حال عاقل شدن است و روزبه روز دیوانه تر میشود.
دیگر خیلی چیزها برایم اهمیت ندارد.شاید به خاطر این است که وقتی ماجرایم با آن ها شروع میشود با خودم میگویم که چی؟و وقتی جوابم به آن ها این است که هیچ.دیگر فرصت فکر کردن به آن ها را به خود نمیدهم.
برای مثال همین روزها که ایام امتحانات دانشگاه است.یکی از درس هایم را افتادم.و حتی احتمال دادم مشروط شوم
سلام من علی هستم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدمخیلی دلم میخواست که بازم بخواهم ولی هم بچها نگزاشتن وهم پدر بزرگ من آمده بود خانه ی ماومن برای احترام به پدربزرگم ازخواب بیدار شدم ورفتم دبه پدربزرگ پدریم سلام کردم و نشستم روی تخت وبعد من بلند شدم ورفتم دشویی ونعد از دشوییرفتن رفتم وبعد رفتم و کمک مادرم کردم وسفره ی صبحانه را پهن کردیم وپدر بزرگم برای ما خامه عسل آورد وما یعنی من ودوتانرادر هایم یعنی مهدی وامیرحسین صبحانه خوردیم وپدر و
این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه
چشمانم را میبندم و خاطرات کودکی را به یاد می آورم. مادر روزهای زیادی را برای انجام کارهای اداری، از این اداره به آن اداره می رفت و من به دنبالش. قدم های کوچکم نمی توانستند با قدمهای بلند او هم پا شوند و راه رفتنم بیشتر به دویدن شباهت داشتند. خسته میشدم و مادرم برای سرگرم کردنم سنگفرش خیابان را اسبابِ بازی من میکرد: « بیا یه بازی کنیم با همدیگه، بازیش این شکلیه که باید مواظب باشی که پات نره روی خطهای بین سنگ ها»
خاطرات دیگری هم به یاد می آورم. آن
وقتی که دختر کوچکم خواب
نمی رود، پدرش می گوید: شکمش سیر نیست اگر شکمش را خوب سیر کنی به خواب عمیق فرو
می رود.
اما؛ من متوجه شده ام که
وقتی ضعف و گرسنگی زیاد هم بر آدمی، وارد می شود، خواب او را فرا می گیرد، مثل
روزهای ماه مبارک رمضان.
پس گرسنگی زیاد وسیری مفرط
هر دو خواب را به دنبال خود می آورند و خواب یعنی غفلت و بی خبری.
دشمن نظام اسلامی ایران، اقتصاد
مملکت را نشانه رفته است، زیرا با این کار، ثروتمندان ومرفهان بی درد جامعه، در
درد بی خبری به سر م
از اونجایی که ملت تو شبکه های اجتماعیشون دارن هایکو کتاب میذارن گفتم مام بی نصیب نمونیم
ولی برای اینکه نوآوری کنیم علاوه بر هایکو کتاب به یه تاریخ یا حادثه تو سال ۹۸ ربطش میدیم!(پسر عجب نوآوری مزخرفی)
ماجرا فقط این نبود
من نوکر بابا نیستم
حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم...
(خبببب ربطش میدم به جمعه ی هفته ی پیش که میخواست بابام پنجره ها رو تمیز کنه ولی من نق زدم که سرده بعدشم سرتق بازی درآوردم...تو سال جدید واقعا باید کمتر سرتق باشم)
روی تخته س
سیگارش را آتش زد و تمام خستگی اش را با یک پوک از سیگار، دود کرد.
دست کوچکم، را در دست پینه بسته اش حلقه کردم و شاهد دود شدن سیگارش شدم! زمزمه وار گفتم: پدربزرگ، چرا سیگار میکشی؟ در حالی که سیگارش را دود میکرد گفت: سیگار تنها رفیقی است، که به پای من می سوزد.
آن شب تاریک، تازه فهمیدم چقدر پدربزرگ، درقلب بزرگش، غم دارد ولی، همیشه جوری میخندید، که انگار هیچ غمی ندارد، وقتی دلش می گرفت، تنها سیگارش دردش را می فهمید و بس.
نمی گذاشت کسی اشک بریزد، ولی
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
انگار مدتی است که احساس میکنمخاکستری تر از دو سه سال گذشتهاماحساس میکنم که کمی دیر استدیگر نمیتوانمهر وقت خواستمدر بیست سالگی متولد شومانگارفرصت برای حادثهاز دست رفته استاز ما گذشته است که کاری کنیمکاری که دیگران نتوانندفرصت برای حرف زیاد استامااما اگر گریسته باشی ...آه ...مردن چه قدر حوصله میخواهدبی آنکه در سراسر عمرتیک روز، یک نفسبی حس مرگ زیسته باشی!انگار این سالها که میگذردچندان که ل
می دانم نامش بدی است و بدی روح انسان را پر از شیشه خرده می کند اما نمی توانستم حالا که نوبت من شده نبینم و لذت نبرم. دیدم و لذت بردم. من تمامی بدی هایی که در حق من و مادرم شد را دیشب در جشن پسرِ عمه ی کوچکم دیدم و لذت بردم. عمه ای که همیشه ی خدا هر عروسی را به صاحبش زهرمار می کرد، اشک همه را در می آورد، غرولند می کرد که فلان شد و بهمان شد و فکر می کرد که همه کاره و بزرگ خانواده است دیشب مراسم عقد پسرش بود و من با دیدن تمامی آن اتفاقات لذت بردم. یادم نمی
من از قسمت کارگری زندگیم دوباره برگشتم به قسمت هنری فرهنگی. بعد از سه ماه اینترنت رو با مطلب جدید منور میکنم.در حجرهی خویش نشسته بودم که ناگهان دختری به غایت زیبا وارد حجره شد. در حال خوردن شکلات بودم که دختر گفت: سلام من پرنسس سیتا هستم. با شنیدن این حرف شکلات رفت درون گلویم گیر کرد، از آن گیرهای اساسی. آنچنان به سرفه افتادم که قلبم بلند بلند داد زد: دریچه آئورت رو بیشتر باز کنید بی شعورا. پردهها را بکشید یک مقدار هوا بیاید. مری جان دخترم
چند وقتی است یعنی خیلی وقت است که بی خیال شده ام.نمیدانم دیوانه شده ام یا عاقل.
یا شاید هم دیوانه ای که در حال عاقل شدن است و روزبه روز دیوانه تر میشود.
دیگر خیلی چیزها برایم اهمیت ندارد.شاید به خاطر این است که وقتی ماجرایم با آن ها شروع میشود با خودم میگویم که چی؟و وقتی جوابم به آن ها این است که هیچ.دیگر فرصت فکر کردن به آن ها را به خود نمیدهم.
برای مثال همین روزها که ایام امتحانات دانشگاه است.یکی از درس هایم را افتادم.و حتی احتمال دادم مشروط شوم
یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوریهای اصلیام در مورد زندگی، دنیا و آدمها بودم و از مهمترین ویژگیهای آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و...) نگاه میکردم. ترس که میگویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکلپذیری دستم بود که دادههای غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان میتوانست شکلپذیری و شکل نهاییاش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت دادهها و ورودیها را انتخاب میکردم، نظرات
محمد صالمصلحیان (استاد گروه ریاضی دانشگاه فردوسی مشهد)
علیاصغر مولوی (استاد گروه فیزیک دانشگاه حکیم سبزواری)
این مقاله حاصل تجربه مشترک مؤلفان بهعنوان پژوهشگران دانشگاه کارلستد سوئد، مؤسسه آمار دهلی نو، دانشگاه تریسته ایتالیا، دانشگاه لیدز انگلستان، مرکز بینالمللی فیزیک نظری ICTP ایتالیا و مؤسسه تحقیقات در علوم ریاضی ژاپن است.
دیشب به دیار فرنگ وارد شدم و امروز با اشتیاق به مرکز تحقیقات بینالمللی (پژوهشگاه)، رفتم. درختان سر به ف
محمد صالمصلحیان (استاد گروه ریاضی دانشگاه فردوسی مشهد)
علیاصغر مولوی (استاد گروه فیزیک دانشگاه حکیم سبزواری)
این مقاله حاصل تجربه مشترک مؤلفان بهعنوان پژوهشگران دانشگاه کارلستد سوئد، مؤسسه آمار دهلی نو، دانشگاه تریسته ایتالیا، دانشگاه لیدز انگلستان، مرکز بینالمللی فیزیک نظری ICTP ایتالیا و مؤسسه تحقیقات در علوم ریاضی ژاپن است.
دیشب به دیار فرنگ وارد شدم و امروز با اشتیاق به مرکز تحقیقات بینالمللی (پژوهشگاه)، رفتم. درختان سر به ف
چند روزی هست که پسر شیرین زبانم دچار لکنت شده. گل قشنگم با اینهمه مهارت در حرف زدن و حرفای قشنگ زدن، به یکباره قدرت تکلمش آسیب دید.
دیشب که حال من خیلی بد بود و حال برنا و همسرم، لکنت برنا تشدید شد.
فقط خوب بود که چندی قبل ترش مشاورم خیلی اتفاقی گفته بود این اتفاق برای یکسری از پسرهای بین ۲ تا ۴ سال میفته و خودبخود رفع میشه. در نتیجه در شروع غین بحران مسلط تر بودم به خودم ولی وقتی قضیه جدی تر شد، فشار خییییلی زیادی بهم اومد و غم توصیف ناپذیری روی
شبی در عراق مهمان برادری از اهالی وادی السلام نجف بودیم ضمن همه جور روی خوش و پذیرایی که از ما کرد وقتی راجع به تظاهرات عراقیها سر حرف را باز کردیم
آهی از دل برآورد و گفت ما منتظریم اربعین تمام شود و بریزیم توی خیابانها....ساکت بشو هم نیستیم
اعتراضتان به چی هست؟
به این که خون ملت ما را آمریکا و ایران دارند می مکند!
تصور بفرمائید صورت کش آمده مای ایرانی را موقع شنیدن این جمله!
تعجب کردیم به زعم ما شلوغ کن ها می بایست ما به ازای شلوغ کن های ایرانی
دلیل این که این تصمیم نوشتن را ادامه نداده بودم این است که آنقدر دغدغه هایم زیاد بود که جرئت اضافه شدن دغدغه ی جدید نوشتن به سایر دغدغه ها را نداشتم. نمی گویم الان که دارم می نویسم دیگر دغدغه هایم به اتمام رسیده است نه. اما امشب آنقدر هیجانات درونی ام همانند آتشی سوزان شعله ور شده بود که نتوانستم جلوی خودم را برای فوران نکردنشان به بیرون بگیرم. سه ماه از اولین نوشته ام میگذرد. نمی توانم هم اکنون کلیاتی از این مدت را بر روی صفحه بیاورم. امیدوارم
دلیل این که این تصمیم نوشتن را ادامه نداده بودم این است که آنقدر دغدغه هایم زیاد بود که جرئت اضافه شدن دغدغه ی جدید نوشتن به سایر دغدغه ها را نداشتم. نمی گویم الان که دارم می نویسم دیگر دغدغه هایم به اتمام رسیده است نه. اما امشب آنقدر هیجانات درونی ام همانند آتشی سوزان شعله ور شده بود که نتوانستم جلوی خودم را برای فوران نکردنشان به بیرون بگیرم. سه ماه از اولین نوشته ام میگذرد. نمی توانم هم اکنون کلیاتی از این مدت را بر روی صفحه بیاورم. امیدوارم
این موضوع، به تازگی ایجاد شده است، اگر خاطره ایی از پوشک شدن خودتان دارید برای ما بفرستید تا در همین صفحه آن را بگذاریم راه ارتباطی هم این است maskale98@gmail.com
این خاطره، توسط مخاطبان برای ما ارسال شده، ممکن است برای همه مناسب نباشد
من و کودکی از درون
وقتی 14 ساله بودم، برادرم به دنیا آمد و پدر و مادرم حسابی سرشان شلوغ شد تا بتوانند به این بچه تازه متولد رسیدگی کنند.من خیلی برادرم را دوست داشتم و از تولدش حسابی ذوق کرده بودم ولی با مرور زمان ، سعی
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت:
- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم!
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه ت
اثرانگشتپسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می ک
حسام حسینزاده
انگار اسم کوچک معلمها همیشه در مدرسه چالشبرانگیز است. آن زمان که ما دانشآموز بودیم تنها در خفا میتوانستیم اسامی کوچکشان را بر زبان بیاوریم اما حالا همهچیز فرق کرده است. البته این تفاوت برای همۀ مدارس نیست، هنوز هم در مدارس محلۀ ما و بسیاری از مدارس دولتی دیگر احتمالاً آوردن اسم کوچک معلمها تبعات گرانباری بهدنبال خواهد داشت.
من هیچوقت حساسیتی روی این ماجرا نداشته و ندارم، به خاطر همین همیشه جلسۀ اولی که وارد ه
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را در چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت:
- هنوز نیا! میخواهم غافلگیرت کنم!
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه ت
یک بند کوله را انداخته روی شانهاش، با شلوار شش جیب گتر کرده در پوتین جیر، نزدیک میشود و از دور دست تکان میدهد. خودم را میبینم انگار. لبخند روی لبهایم کش میآید. مینشینیم روبروی هم. من چای بهار نارنج سفارش میدهم و او اسپرسو. از خودش میگوید و من غرق خودم میشوم. سالهای پیش من است این دختر. ریز میخندد که هیچ کاری بلد نیست و اصلا از زنانگی و خانه و خانهداری هیچ نمیداند و کار دل است که تا اینجا کشیده و دارد به ازدواج فکر میکند. توی
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
اول از همه این اهنگ پیشنهاد میشه:))
مدت ها دنبال بهانه ای برای نوشتن میگشتم ...
بهانه ای که باعث شود تک تک کلمات درون قلبم همانند پروانه ای بر روی قلمم بنشینند
اما گویا این روزها متهم به حبس ابد شده بودند....
این بار میخواهم از یار قدیمی ام بنویسیم....
نوایش از کودکی در گوشم بود اولین بار به جای نامم اسمش و سخنش را در وجودم جاری ساختند
هیچ وقت یادم نمی رود که در کوچه ها بازی میکردم و بازهم همان ندا ..نمی دانستم خواننده اش کیست و در وصف اش همین را می
بعضی شبهای امتحان تکهای از جهنماند.
پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شبهای سختتر از این هم داشتهام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم میگفتم و خوابم نمیبرد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ اضطرابی نباید از خودم بگیرم؛ از پلهها رفتم بالا. طبقهی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجهی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همهی کوهها
در این روزهایی که از همیشه عجیبتر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی مینماید. میخواهم این لحظهها را ثبت کنم. اینها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمیخواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط میخواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج میروم اما نمیخواهم معنی این را بدانم. میخواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس میکنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرتزده نیستم،
امروز پای وبلاگم که نشسته بودم پسر کوچکم طبق معمول خودش را در آغوشم جای داد و بعد کمی سکوت و تماشای کارهای من پرسید: مامان تو این قصهها را از کجا یاد گرفتی ؟من که همیشه سعی میکردم پاسخهای مناسب روحیات کودکانه ی او بدهم ، کمی فکر کردم و بعد جواب دادم: روزی که شما به دنیا آمدی همه این قصهها در قلب من قرار گرفت. پسرکم ،کلی ذوق کرد اما میدانست که حرفهای من تنها یک ترانه مادرانه است از بغلم پایین آمد و گفت: ولی من نمیتوانم مثل تو قصه بن
چند روزی است که یکی از کتابهایی را که تنها استفادهام از آن تا امروز، وزینتر کردن ترکیب رنگی کتابخانهی کوچکم در خوابگاه بوده است، جایگزین اینستاگرامگردیها و تلگرامروبیهایم کردهام. کتاب، کتاب «جمهور افلاطون» است. خردورزیها و مباحثههای بشری در چهارصد سال قبل از میلاد مسیح. خواندن این کتاب، برای من ورود به دنیایی از شگفتیها بوده است. با هر استدلال و مباحثهای که در آن میخوانم، از اینکه سقراط دو هزار و چهارصد سال قبل،
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلاً
بعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلاً
در همآن لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلاً؟
که دلی را شکستهای و سپس، ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلاً
مثلاًهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان، تو کنارم نشستهای مثلاً
و دلی را که این همه تنهاست، ژ
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوههای شمالی شدهام.
دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کولهی قهوهای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمیام را به تن کردم، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سالهاست که در انتهاییترین گوشهی کمد نگهداریاش میکنم و تنها زمان
بابت انتخاب واژه های تکراری، حال بد اغراق شده و ناامیدی بی مزه ای که در این متن وجود دارد، مرا ببخشید.
چند وقتی است ننوشته ام و حال دو موضوع برای نوشتن دارم. کدام را اول انتخاب کنم؟ هوم نمیدانم. بچرخد تا ببینیم چه می شود. معنا در زندگی من شاید مهم ترین کلمه است. وقتی زندگی من معنایی نداشته باشد، آن وقت سایه ای را می بیند کز کرده کنج اتاق، دستانش را دور زانوانش حلقه زده، اینستاگرام پشت تلگرام، تلگرام پشت اینستاگرام، با خواب زیاد و خواب های آشفت
سر سفره صبحانه بودیم که آثار آمدنت پیدا شد. ترسیده بودم. مامان سریع
زنگ زد به پدرت و او را هم ترساند! به یک ربع نکشید که پدرت خودش را رساند خانه.
با یک تاکسی زرد قناری! نیم ساعت بعد، رسیده بودیم بیمارستان. قرآن کوچکم را
برداشتم و سوره ی مریم را خواندم و خودم را سپردم به تقدیری که خدا برایم رقم زده
بود. شرایط طبیعی نداشتم پس رفتیم اتاق عمل.
ساعت پنج و بیست دقیقه ی عصر بود که سر و کله ات پیدا شد و صدای گریه
ات اتاق عمل را برداشت. پرستار تو را در پارچه
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
اگر اشتباه نکنم ، تابستون ۷۵ یا ۷۶ بود که عزم سفر به مشهد کردیم.
خواهرزاده کوچکم که چند ماهی شایدم چند روز بود که بدنیا اومده بود بیمار بود و شب و روز آسایش رو از همه مون بخصوص خواهرم و دومادمون گرفته بود.
هر روز بی قرارتر از روز قبل گریه و بی تابی میکرد
برده بودنش دکتر و دکتر به خواهرم اینا گفته بود که باید آماده اش کنید برای جراحی و اتاق عمل ، مشکلش تا جاییکه یادم میاد نافش بود که گویا نیاز به جراحی داشت
وقت عمل مشخص شد و گفتند شنبه روزی بای
درباره این سایت