حدیث جابری:
چند خطی از خاطرات ناگفته ی جمیله....
تیک تاک ... تیک تاک... صدای ضربان قلبم با صدای گذر سنگینِ زمان باهم در می آمیزد تا لحظاتِ پر از استرس زندگی ام را رقم بزند.
باصدای در از جا می پرم....
+جمیله جان... عزیزِمادر... چقدر ماه شدی... ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله... جانِ مادر! چادرت رو سر کن مهمونا منتظرن.
ادامه مطلب
چند خطی از خاطرات ناگفته ی جمیله....
تیک تاک ... تیک تاک... صدای ضربان قلبم با صدای گذر سنگینِ زمان باهم در می آمیزد تا لحظاتِ پر از استرس زندگی ام را رقم بزند.
باصدای در از جا می پرم....+جمیله جان... جانِ دلم! چادرت رو سر کن مهمونا منتظرن. _ااااام... چششششم مامان.+سفید بخت بشی گل دخترم چادرم را که تحفه ای باارزش از سفر اربعینت بود، سر میکنم و آرام و باوقار باذکرِ زیرلبِ یازهرا"سلام الله علیها " به دنبال مادر راه می افتم... .
ادامه مطلب
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
امروز می خواهم درباره موضوع بسیار مهم و شایع از انواع افسردگی صحبت کنم، افسردگی سالمندان . این موضوع می تواند عزیزترین افراد زندگی ما را درگیر خود کند. ما با آگاهی از افسردگی سالمندان علایم و راههای درمانش میتوانیم لحظاتِ زندگی آنها را زیباتر، شادتر، آرام تر و جذاب تر گردانیم.
پیشنهاد میکنیم مقاله افسردگی چیست را حتما مطالعه کنید تا با مفهوم افسردگی بیشتر آشنا شوید.
منبع: افسردگی سالمندان چیست و چه علائمی دارد؟
ادامه مطلب
اکثر مردم ایران از همان اولین لحظاتِ نشرِ خبرِ قتلِ "میترا استاد" میدانند که "محمد علی نجفی" قصاص نمیشود و به احتمال زیاد به یک جایی حوالیِ جزایرِ قناری با امکاناتِ رفاهیِ کامل، تبعید خواهد شد.
خداوند به حق همین روزهای عزیز، آن کسی که کُلتِ خودکار را با قابلیت شلیک 5 گلوله، آن هم فقط با یک بار فشار دادن ماشه اختراع کرد ، به سزای اعمالش برساند تا درس عبرتی باشد برای دیگران.
و عاقبت لینک
نظرات بعد از تایید نمایش داده میشوند
همهی عمر به دنبال آزادی میدویدم، و چون به آزادی میرسیدم فریاد میزدم "خدایا خدایا مرا اسیر کن!" گویی بند بندِ تنم از هم میگسست، زیرا که فقط من آزاد نبودم، تکههای وجودم هم آزاد بودند. و نمیخواستند که در قالبِ «من» اسیر باشند.
آنگاه فهمیدم که «من» وجود ندارد، مگر در قالب تکهپارههایی از کلمات، که ذراتِ سرگردانِ وجود را به هم پیوند میزنند تا جهان علیالظاهر برقرار بماند.
امشب در آینه به چیزی مینگرم که همهی عمر «من»اش خوانده
سه دقیقه به اذان مغرب مونده بود و مامان سالاد الویه درست میکرد. (یاد اون تبلیغ افتادم که میگفت میخوام سالاد درست کنممممم!)طبق عادت همیشگیم که دوتا خیارشور به مامان میدادم و یکی خودم میخوردم، سومین خیارشور رو از چنگال جدا کردم و همونطور که غر میزدم چرا سریال جواد سینمایی نیست تا آخرش رو ببینم، یه گاز به خیارشور زدم و شروع کردم به جویدن.جویدن همان و فریادِ "هوووی تو مگه روزه نیستی؟!" همان! از شدت خنده نمیدونستم باید چکار کنم!! اعتراف م
اوخاطره ی قدیمی دل استکه خاطراتش شیرین ترین لحظاتِ عمرم بودند.انگشتِ شَستم روی شقیقه استفکرِ اینکه روزی...بله یادم آمد!پاییز بود که او را در شهر خاطره ها دیدم.در خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگچشم های روشن و شفافشاز شرمدوخته شد بر کفش هایم!کفش هایم اما نیز، از او رو گرفتند؛کفش هایم محجوبند!پاییز بود که او را در کنج آجری و ترک خورده یخیابانی آشنا دیدم،مادرم می گفت که مَرد، سایه استو سایه اش مَه است!من با ذوق عجیبی در دلپَر کشیدم به در خانه ی قلبش
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم برداشتن هایی رو به خودمانروبه رضایتی از چشیدن
میخواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شقورقی اتوکشیدگی. اولین همنشین شیطنتآمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسههایی که سکوت و نگاه بهنفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آنها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامیداشت.
تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما میآییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچگاه نبوده. اینبار کسی
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم بر
همه با من صداقت ندارند پس ....
- تو با همه صاف و صادق هستی ولی حتی نزدیک ترینها هم
که فراوان برای آنها دلسوزاندی فقط برای دل خودشان
زندگی میکنند. و حتی در کوچکترین لحظاتِ خوشی هم یاد تو نیستند .
- توقع ممنوع
دردهای ناگفتنیمن از غصه هایم حرف نمی زنمتا کسی فکر نکند مغزم را چیزی خوردهیا فکر نکند کسی آن را با مغز خودش عوض کردههمه ی دردهایم را در قابِ سکوترو به پنجره، آذین بستم.و دردِ نداری هایم رابا گریه تسکین دادم.گریه اما هیچ دردی از من دوا نکرد!جز آنکه مرا با انبوهی وهم تنها گذاشتو اسکلتِ وجودم را خاکستر کردو ثانیه ثانیه لحظاتِ شیرینم را از من گرفت. و به جای آن ثانیه هایی تلخ تقدیم من کرد. من از غصه هایم هیچ نمی گویمتا کسی فکر نکند به فکر ( من بودن)
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنهها را ببندم، بستنِ چشمهای کافی نبود و باید جهان بسته میشد تا به مکان معهود بروم. اولینبار خودم را فرازِ صخرهای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگهبرگهام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبیم. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومینبار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعتها و دقیقهها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمهی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوبکننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جورابهای گرم و کامواییام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
اینجا از لحظاتِ تاریخی نوشته بودم. آنهایی از شما که وبلاگِ قبلیام را هم میخواندید، حتما یادتان هست بیشترین چیزی که تابهحال از آن صحبت کردهام همان لحظات تاریخی بوده. لحظاتی که بهاندازه خاطره مبتذل نیستند؛ یعنی، داستانِ قابلِ روایتی با چارچوبِ مشخص نیستند، یک لحظهاند. یک لحظه تمام، و دقیق. لحظهای که انگار در فضایی هزاربُعدی اتفاق افتاده، چراکه به همان اندازه مختصات دقیقی دارد. خاطره با مرگِ من فراموششدنیست. این را پیشتر ه
با واژه ای به نام ِ student of life آشنا شدم .واژه ای که قلبمو آروم میکنه چون من عاشقِ یادگرفتنم .میتونم بگم لحظاتِ عمیقی که حس ِ لذت اعماق وجودمو پُر کرد وقتایی بود که داشتم چیزی یادمیگرفتم .سر کلاسا ،موقعِ درس خوندن،کتاب خوندن ،پادکست گوش دادن ،با مریضا و ادمای مختلف حرف زدن و بودن کنارِ خودم.و این واژه میتونه یادم بندازه که جهتم باید به چه سمت باشه.
.
امشب شب سومه .شب سومی که آرومم .که دستِ سیاهِ افسردهگی از گلوم برداشته شده .ذهنم آرومه .قدمام مح
لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی
نشستم کنار همسر، اون داره پایتخت میبینه و من دارم مینویسم... تو خونه بویِ عید میادو صدایِ خاطرات... خاطراتِ خونه ی پدری تو شبهایِ عید واسم زنده شده؛ وقتی بعد از برگشت از مهمانی هایِ طولانیِ عید، شب با سریال هایِ عید میگذشت و من با فکرِ خوندنِ کتابهایی که برای تعطیلات انتخاب کرده بودم، خوشُ خرمُ ذوق زده بودم...
صبح بیدار شدم، همراه با بار گذاشتن قرمه سبزی، پادکست گوش کردمو حسابی لذت بردم.. با همسر صبحانه خوردیم وکلی حرف زدیم... بعد اون کتا
معمولا اینطور است که کار به جایی میرسد که خودت از خودت، از هیچ کاری نکردنهایت، از به دیوار خیره شدنهایت، از از تخت بیرون نیامدنهایت، از غذا نخوردنهایت و از رفرش زدنهایت کلافه میشوی و بر سر خودت فریاد میزنی که: بسه دیگه. گندشو درآوردی. اه.اینها تجربیات من در برهههای زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار میشود. چند روزی سخت کار میکنم و فعال و پرانرژیام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی میشوم. من یکی از آن تنبلهایی هستم
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
قرار است وقتی دیگر بازگردیم به این روزها و بگوییم جانها دادیم، اما بر نادانی غلبه کردیم. به زور بازوی نحیف خودمان از خودمان محافظت کردیم. قرار است به لالاییهایمان اضافه شود، به آهنگِ زمزمههایمان، به رویاهایمان، هنرها، فیلمها، و تاریخنگاریهایمان هم همینطور. آرامش هم به شکل عجیبعادلانهای در آیندهی همهمان دستنیافتنیتر از قبل شده، چه برای روزمزد، و چه تاجران جهانمان. شاید ویروس در دنیای کنونی ما درونمایهای کهنه
شنیدن
من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بتخانه برمیگردی برای مناجات و بتها را شکسته مییابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشتهای، تا تماشاگر داخلشدنِ مصرترین ذرههای نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح مینامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه میتوانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در
اسفند نودوهفت،بعد از یک سالِ پرفراز و نشیب.پس از اتفاقات زیاد و فرساینده ى اون سال،سعى کردم لابلاى هیاهو و شلوغیاى اون ماه گم بشم.سعى کردم فراموش کنم و اینجوری کل سال رو پشت سر بذارم.
اسفند عزیزم انقدر شلوغ و پرشور و شوق بود که حواس منو پرت کنه.انقدر خسته میشدم که فرصت فکر کردن به هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم،و این بهترین فرصت ممکن براى فراموشى بود.
بهرحال به دلایل زیادی بهم شوک وارد شده بود،و به زمان نیاز داشتم براى رسیدن به تعادل و تسکین.
اس
فیلم بلند داستانی قصر شیرین | رضا میرکریمی | فیلمنامه از محسن قرایی و محمد داوودی | ۱۳۹۷
نقد فیلم
ارزیابی: بد
« خیلی دور، و به ندرت، خیلی نزدیک»
پیش از تماشایِ «قصر شیرین»، سینمای میرکریمی را با عبارت «بلاهت معصومانه» توصیف میکردم. این ترکیب موجز اعتبار خود را از دو رکنِ اساسی سینمای میرکریمی بدست میآورد: سادگیِ روایتِ فیلمهای وی و از طرفی دیگر، نگرش سطحی فیلمساز به موضوعات مختلف. به عنوان نمادی برای عبارتِ بلاهت معصومانه میت
غمانگیزترین اتفاقی که معمولا برای من رخ میده اینه که وقتی با کلی زحمت یه اتفاق و خاطرهاش رو از ذهنم پاک کردم، یهویی و بیمقدمه سروکلهاش توی خوابم پیدا میشه…
موضوعی که قصد دارم در موردش بنویسم رو تا این لحظه برای هیچ کس بازگو نکردم و به محض باخبرشدن ازش به دست فراموشی سپردمش. ولی به لطف خواب امروز مجددا برام تداعی شد.
صبح روز قبل از کنکور، گوشیم رو که مدتها خاموش بود، روشن کردم. یه بسته یه ماهه با سیمکارتم خریدم تا سوالهای کنکور
خاطرات اصولا چیز های غم انگیزیان. خاطرات بد که تکلیفشون معلومه. خاطرات خوب اما خیلی غم انگیزترن. چون یک بار اضافی به نام «حسرت» رو به دوش میکشن. حسرتِ لحظه ی خوبی که گذشت و حالا چیزی جز یک تصویر ذهنی از خودش به جا نگذاشته. خاطرات خوب، دلتنگی آورن. خصوصا خاطراتِ خوب از آدم ها، خونه ها، مکان ها و هر چیز تکرار نشدنی. مثل خاطراتِ خونه ی قدیمیِ مادربزرگ که حالا جاش یه آپارتمان هفت طبقه سبز شده. یا خاطرات آدم های رفته. عشق های تموم شده. دوستی های ف
دامنۀ کتاب
7189
به قلم دامنه. به نام خدا. گزارشی از کتاب «ریشههای رومانتیسم»، نوشتهی آیزایا برلین، ترجمهی عبدالله کوثری. نشر ماهی. هیچ نوشته و گزارشنویسی یی، نمیتواند شیرینیِ لحظاتِ با کتاب بودن را پُر کند. با اینهمه، چون این فرصت و رخصت ممکن است بر همه یکسان دست ندهد، اینگونه نوشتههایم را با شوقی بیحد مینویسم، شاید بیشوکم، کسانی آن را بخواند. و همین مقدار هم خود خیلیست.
عکس از دامنه
۱. از نظر نویسنده _آیزایا برلین_ که
شنیدن
این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُردهاش را میخواندم و اشک از اعماق وجودم بالا میآمد. قویترین احساسِ آن لحظهام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگیام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمیتوانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس با مادر و مخصوصا برادرم، که بیپروا هرچه میخواهند به او میگویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نم
یا من هو فی حکمته لطیف
ای که در حکمتت با لطف و عنایتی
لوسی عزیزم سلام.
حال بچه هایت چطورند؟ آقای کشیش سالم و سرحالند؟
حالا در حال نگارش چندمین جلد از «آن» هستی؟ جلد های قبل را خوانده ام. خیال انگیز و همانطور که خودت میدانی شادی بخش بودند.
خیلی کار خوبی کرده ای که به جای لوسی ماد مونتگمری ، مختصرا ال ام مونتگمری را انتخاب کردی. حقیقتش دوست داشتم اگر روزی میخواستم کتابم را چاپ کنم، با تخلص پاییز.نون چاپ شود. اما حالا قوانین چاپ و نشر اینطور اس
میگوئل، از تو میپرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چهگونه گذراندی؟ و تو همهی آن کواسشنها و فیلدهای خیلی بیرحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده میگیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیشتر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.اما من به تو میگویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرامتر و زیباتر از همهی لحظاتش سپری می
همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذّت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البتّه احتمالاً برای اکثر بقیّه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. ا
* به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی
علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به
صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست...
به پرو پناه میآوری، در پای جبالِ «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود
ـ پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها
جنگیدهای ـ زیرا که در چهلوهفتسالگی هر چه ب
پیکسار با «داستان اسباببازی 4» (Toy Story 4)، فیلمی ساخته است که یک اسباببازی بعد از اینکه خودش را آشغال مینامد، دهها بار بهطرز ناموفقی برای خودکشی تلاش میکند! آنها با این انیمیشن، اسباببازیهای عزیزمان را مجبور میکنند اینبار در چشمانِ بزرگترین وحشتشان، مرگ و بیمعنایی خیره شوند. «داستان اسباببازی ۴» انگار از روی این جمله از اپیکتتوس، فیلسوف یونانی دربارهی افسردگی ساخته شده: «چیزی که به آن عشق میورزی، فانی است؛ آن یکی
یه روز که نباید پاک می شد...
این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند 98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظهی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:
حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببی
نشستم توی تراس و دارم مینویسم.. میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و ... همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس.. دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند.. حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! حسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو در
اولین صبح دهه چهارم زندگی آروم و متین تو صدای گنجشکهای سر صبح و هوای لطیف بهاری شروع شد.
تجربه یه آرامش عمیق...
موهام رو بافتم، لته درست کردم و کنار بابا نشستمو فیلم شبکه نمایش رو تماشا کردیم بی که دلم خواد کار دیگه ای انجام بدم، انگار هر کاری که قرار بوده انجام شده و حالا فقط باید تو آرامش از زندگی لذت برد.
امسال اصلی ترین هدف زندگیم رو " شاد بودن" تعریف کردم، روی تقویم سال جدید روی تمام مناسبات خوشحال کننده خانوادگی قلبهای رنگی کشیدم تا براشو
درباره این سایت