نتایج جستجو برای عبارت :

خش خش کنان!

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مستآن مه مسرور به جانم نشست گفت که پیراهن خود باز کنبازگشودم به جهانی که هست نیست بُدم هست شدم هستِ هستهست همه تاب و میانم شکست سال نو آواز نو کردم به جانزان دم نو بال نهانم برست آن همه انسان که بُدم هیچ شدبال برون شد ز دو بن‌بست دست مرگ تو مرگ من و مرگ جهانزندگی نوست برِ مرگ پست عارض چشمان توام، عرصه نیستغمزه کند گر فلک غم‌پرست شب سوی ما گیر نهان حلمیاساعت می باز به بزم الست
من به تو خندیدم
چون که می دانستمتو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدیپدرم از پی تو تند دویدو نمی دانستی باغبان باغچه همسایهپدر پیر من استمن به تو خندیدمتا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاکدل من گفت: بروچون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرامحیرت و بغض تو تکرار کنانمی دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق در
غروب روز قبل اربعین پارسال، تو یه موکب نزدیکای عمود ۱۲۰۰ خوابیدیم.
صبح بعد نماز صبح به پیاده رویمون ادامه دادیم تا حدودای ه‍شت صبح رسیدیم کربلا.
شهر آنقدر شلوغ بود که حرکتمون خیلی کند شده بود و بالاخره ساعت ده ۱۱ رسیدیم بین الحرمین.
دیدم اون وسط طناب کشیدن و یک مسیری درست شده که مردم دارن هروله کنان می دوند، کفشامو دادم به همسفرم، خودمو رسوندم اون وسط، از طناب رد شدم و منم هروله کنان قاطی موج دریا شدم...
و من افتادم زخمی بر خاک
دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت
خنده و گریه یشان رفت به باد
سیب دندانزده ی خاک آلود
اینچنین می گوید :
ساعتی رفت و من آزرده شدم
همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت
چه کسی باز مرا خواهد خواست
که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا
اشک شادی در چشم
از زمینم بر داشت
و مرا با خود برد
او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات
پدر پیری داشت
شاد و خندان به پدر کرد سلام
پدر امروز خدا سیبم داد
تا که باهم بخوریم
جای دندا
مهم نیست چجوری! بلند شو!با همین جمله که توی ذهنم میچرخید،زنگ زدم به رفیقِ عزیز و شرط و شروط گذاشتم که یه سه‌شنبه رو خالی کنیم برای هم...که اگه قرارِ سینما بریم،نریم!که اگه قرارِ بشینیم درس بخونیم،نخونیم!که اگه قرارِ تا لنگِ ظهر بخوابیم،نخوابیم!گفتم این روزهای آخریِ پاییز،بیا به قولی که بهت دادم،عمل کنم.بیا بریم یه کوچه که کُلی برگ‌های زرد و نارنجی پهنِ زمینش شده.بیا بریم خش‌خش کنیم رفیق!شال و کلاه کردیم و رفتیم...روی برگ‌های خشک و نیمه‌جون
در قفس مینام رو باز کردم که بیاد بیرون بازی کنه و طبق عادت در تراس رو بستم و نشستم کنارش که بیاد و بازی کنیم. بابا اومده از گرمی هوا گله کرد و در تراس رو باز کرد و نشست دم در که نذاره مینا بره بیرون، یهو گوشیش زنگ میخوره مادر بزرگ گرامی غرق صحبت با گل پسرش میشه که مینا در یک چشم بهم زدن بال میزنه و میره بیرون و من جیغ و گریه و داد و بابا بابا کنان، دخترم رفت تو حیاط همسادمون نصب شبی
هیچی دیگه لباس پوشیده نپوشیده با چشمانی خون وصورتی گلگون به خانه ه
در قفس مینام رو باز کردم که بیاد بیرون بازی کنه و طبق عادت در تراس رو بستم و نشستم کنارش که بیاد و بازی کنیم. بابا اومده از گرمی هوا گله کرد و در تراس رو باز کرد و نشست دم در که نذاره مینا بره بیرون، یهو گوشیش زنگ میخوره مادر بزرگ گرامی غرق صحبت با گل پسرش میشه که مینا در یک چشم بهم زدن بال میزنه و میره بیرون و من جیغ و گریه و داد و بابا بابا کنان، دخترم رفت تو حیاط همسادمون نصب شبی
هیچی دیگه لباس پوشیده نپوشیده با چشمانی خون وصورتی گلگون به خانه ه
غیر حیدر چه کسی شافع محشر بشود
جز علی کیست که بر فاطمه همسر بشود
عشق مولا نشود قسمت هر بی سر و پا
تا ملک سجده کنان سائل این در بشود
تا سحر شیعه فقط ذکر علی میگیرد
تا که مشمول دعای شب مادر بشود
در زمین گشتم و در اوج فلک هم حتی
هیچکس نیست که هم پایه ی حیدر بشود
تیغ ابروش کند معرکه در میدانها
لشکری در پی یک حادثه بی سر بشود
جز علی هیچکسی لایق این منسب نیست
تا که بر خلق جهان سید و رهبر بشود
حق علی، قبله علی ، اصل عبادات علی
منکرش گفته نبی بزدل و کافر بش
بسم الله الرحمن الرحیم
در کوچه،دل مرده ی من منتظر توست
تا زنده شود رقص کنان وقت عبورت
از دست تونان داشت عجب عطرعجیبی
این شعله ی عشق است مگر زیر تنورت؟
 
+نیمه رمضان ها مست میشوم از بوی باران رحمت میهمانی خدا که با نام شما معطر ترمیشود پسر ارشد شاه نجف
+ یک طوری اینترنت زود به زود ته میکشه که بی عذاب وجدان حتی نمیشه ساندکلاود رو پلی کرد. همون اینترنت دائمِ افتان و خیزان و لخ لخ کنان بهتر بود شاید. 
+ نیمه شب دیشب به این فکر رسیدم که ترجیح میدم زشتی‌هام بریزه تو صورتم تا تو قلبم. اینجوری بیشتر سعی میکنم زیبا باشم. 
 
 
تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:
امروز چهارشنبه س. 
امروز پنجشنبه س. 
اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش، 
امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی
 
ماشین سبز لجنی با شیشه های دودی از سر کوچه پیدا میشه. به خاطر تاخیر ده دقیقه ایش با توپ پر میرم سمت ماشین که
میبینم صندلی جلو یه جعبه بزرگ پر خرت و پرته. یه اخم میکنم و جیغ جیغ کنان در عقب رو باز میکنم و میگم :
_اینا چیه جلو گذاشتی؟!اه...من میخوام جلو...
دهنم باز میمونه.
آقای غریبه با لبخند میگه :
_بفرمایین.
 چشام گرد میشه و ناخوداگاه با خنده و جیغ میگم:
_وای اشتباه گرفتم
تند تند دست کیم رو میگیرم و بدو بدو کنان میرم تو خونه.اونجا قشنگ میخندم.بلند :)
چ
اینترنت ما وصل شده فقط مسئولین گفتن برای اتصال اول باید گوشی رو محکم بکوبیم تو دیوار که قشنگ تنظیمات جا بیفته بعد هم هر ۵ دقیقه گوشی تکون بدین که ته نشین نشه:/
 
 
کدوم شهر هستین و وضعیت اینترنت چطوره؟
ما همچنان refresh کنان به انتظار نشسته ایم!
 
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشستهمه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
 
هر که استاد به کاری بنشست آخر کارکار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
 
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دیدتا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
 
هر که را بوی گلستان وصال تو رسیدهمچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
 
#مولانا
بالا بلند عشوه گر نقش باز من 
کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علمبا من چه کرد دیده ی معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ایمان که می برد 
محراب ابروی تو حضور نماز من 
 مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من 
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن 
گردد شمامه کرمش کار ساز من 
بر خود چو شمع خنده کنان گریه می کنم 
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من
حافظ رحمه الله
دوش آمد به برم رقص کنان رقص سماگفتمش این که , چه حالیست چه حالید شماصحبت پیر مغان را به که گویم به که گویم , که مگوستراز اهل دل واهل دل و اسرار خداسر بر آورد نگاری ونگاری که به بزمم بنشستگفت سالک بنگر آینه راصوفیه کاشف اسرار شمایید شماسر زدن بر سوی کویش نتوانم ، نتوانم دیگراین طریقیست که بی سر که بی سر برود سوی خدا
دوش آمد به برم رقص کنان رقص سماگفتمش این که چه حالیست چه حالید شماصحبت پیر مغان را به که گویم به که گویم که مگوستراز اهل دل واهل دل و اسرار خداسر بر آورد نگاری ونگاری که به بزمم بنشستگفت سالک بنگر آینه راصوفیه کاشف اسرار شمایید شماسر زدن بر سوی کویش نتوانم ، نتوانم دیگراین طریقیست که بی سر که بی سر برود سوی خدا
با تمام تظاهر به عاقل بودن، باز هوای چرند سُرایی به سَرم زده! اونهایی که با نوع و شیوهٔ چرندیاتم آشنایی دارن احتمالن تووی دلشون میگن: این بازم خُل شد! و میروند که رفته باشند، که مثلن بگذارند یکه و تنها، آزاد و رها، جدا از هر ریسمان، در آسمانِ پرستارهٔ موهوماتِ توخالی، پرواز کنان خوش باشم.
آمبولانس ایستاد روبه‌روی سنگر. بچه‌ها خسته و کوفته یکی‌یکی از داخلش پریدند پایین. اونا به حاج مسلم -پیرمرد مقر- سلام می‌کردند و آن‌طرف‌تر می‌ایستادند. حاج مسلم نگاهشان می‌کرد و می‌گفت: سلام بابا اومدید؟ الهی شکر! 
   همه که پیاده شدند، حاج مسلم چشمش افتاد به کسی که دراز به دراز افتاده بود ته آمبولانس. او را که دید، تند رفت جلو و گفت: بابا این دیگه کیه؟ شجاعی گفت: بابامسلم، اکبر کاراته هم پرید. حاج مسلم زد به سینه‌اش و گریه‌کنان گفت: ای خد
#سعدی
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی.
گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویمو لیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانیکه مصلحت در نهان داشتن چیست؟ 
گفت: تا مصیبت دو نشود:یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنانکه «لاحَول» گویند شادی کنان
کلش آو کلنز (Clash Of Clans) یک بازی سبک RTS است که در آن شما منابع را
جمع می کنید ، یک ارتش می سازید و ساختمان های مختلفی بنا می کنید ، سپس به
نبرد با دیگر بازی کنان می پردازید .شما با ساخت یک دهکده کار خود را آغاز
می کنید و همینطور یک زن که شبیه وایکینگ ها لباس پوشیده است شما را
راهنمایی می کند
ادامه مطلب
اما جمعی از اهالی این ده هم سفالگرند. در لب کوزه گری اشتغال سنتی اهالی سبو کنان بوده و بیش از۵۰ کارگاه سبو گری در این منطقه دائر است. کوزه کنان از سال های گذشته تاکنون یکی از مراکز واقعی سفالگری نه عزب در استان، بلکه تو کشور و تا اینکه یک محل شناخته شده بین المللی نیز است. مردم این شهر سابقه چندین هزار ساله در این هنر- صنعت دارند. بر همین اساس شهرداری کوزه کنان، داخل کنار اقدامات عمرانی شهری، به توسعه سفالگری بی قراری همت گمارده است. «رضا پورمه
گل نرگس توبیاکل جهان بیتاب است/شیعه ازدوری توشدنگران بیتاب است/دیدگان زمزم اشک وهمه اش پرگریه است/نظری کن که برایت چه عیان بیتاب است/دشمنان تیغ کشیده زبر ظلم وستم/هرمسلمان زبرت گریه کنان بیتاب است/اهل بیت نبوی راشده ای روح امید/کربلا ازبرتو مثل زمان بیتاب است/مکه دردست سعودی که بودشر بشر/کعبه آن خانه پرامن وامان بیتاب است/میرسد روزظهورت همگی پابه رکاب/شدمهیای فرج هرچه نشان بیتاب است/
مانده ام تنها 
به چه مانند کنم این غم تنهایی خویش 
به کجا بگریزم 
مقصد یار کجاست 
شاید آن گوشه نورانی میخانه یار 
خلوتی باشد به کنار 
تا رها سازم اندوه دلم را 
چو خزانی که در آن برگ ها 
از غم هجر تو بی تاب کنان 
فتادند زمین 
 
شاعر : ابراهیم حجتی نژاد 
بانو جان
ای کاش میشد بدایت هر روز بنویسم که چقدر در لحظاتی تو را مطالبه میکنم
تو را برای همفکری
تو را برای اینکه سر بر بالین بگدارم‌ ارام شوم و دوباره شروع کنم
همچون کودکی که دوان دوان و گریه کنان به مادر خویش پناه میبرد آرام میگیرو و دوباره
بانو جان 
چه کنم با این بی تابی و تمنای دلم
ای کاش فقط میدانستی که این یک تمنای هزار تو برتوست 
که جز خدای تو و با دستان تو آرام نمیگیرد
بانو جان
دریابم مرا
هفته پیش چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و وصل کردم به تعطیلی پنج شنبه، جمعه آخر هفته و کلی مشعوف شدم
امروز افتان خیزان و ناله کنان و برسر زنان و جامه دران اومدم سرکار و هربار به چهار روز 
تعطیلی آخر هفته فکر میکنم نیشم تا بناگوش باز میشه
خلاصه که مدیونید اگر ذره ای تو کارمند نمونه بودن من شک کنید :دی
پ .ن : عکسی که مشاهده می کنید میز کار اینجانب می باشد ^___^ 
دم غروب که می‌شود، باید دست گرمی هم باشد که در این سردی پاییز، آن را بگیری و بی آنکه چیزی جز یک جرعه نگاه نوشیده باشی، تلو تلو خوران و خنده کنان، کور باشی و خیابان را با او تا ته بروی. به انتهای خیابان که رسیدید، روی بچرخانی و بی‌اعتنا، لب‌هایش را ببوسی و بی اهمیت به دستی که شانه‌ات را تکان می‌دهد، خودت را از او جدا نکنی. آن وقت می‌توانی منتظر باشی تا همان دستی که بر شانه‌ات بود، به سمت باتومش برود و عین سگ بزندت تا تو باشی دیگه تو ایران از ا
این غزل در پائیز 86 و فی البداهه در جلسه ی جشن امام رئوف سروده شده است :
هست میلاد گرانقدر رضا ، شاه هدی 
بلبلان رقص کنان چهچهه زن پر ز نوا
خرّم از یمن وجودش همه ی دشت و دمن
گوئیا فصل بهار است به هنگام شتا
آنکه ثامن به حجج هست و شه کشور دل
راضی حکم خداوند و مسمّی به رضا 
آستان حرمش مأمن هر فرد غریب
ضامن آهو و سلطان غریب الغربا
مشهدش کعبه ی آمال همه تا به ابد
خاکبوس حرمش ماه به هنگام مساء
اختر و ماه و خور و جمله تمام افلاک
در طرب زآمدنش جمله به صد شور
 
در کنار کوهی دو همسایه زندگی میکردند.یکی از آنها با خدا و پاک و دیگری بد کاره روزی کوه ریزش کرد و هر دو همسایه به کام مرگ رفتند.شب کد خدای روستا درخواب دید زن بد کاره در بهشت است باغی بسیار زیبا و رودی خروشان وچندین کنیز خدمتش میکنند.آن زن با خدا و پاک هم در آتش سوزان جهنم میسوزد با عذاب سخت ضجه میزند و ناله کنان فریاد میکشد.ناگهان کد خدا از خواب برمیخیزد با چهره ای بهت زده به خواب خود فکر میکند و با خدا چنین میگوید ای خدا وعده های جهنم تو پوچ ا
امام صادق ع فرمودای حفص هر که صبر کند اندکی صبر کرده و هرگاه بیتابی کند اندکی بیتابی کرده زیرا عمر کوتاهست و مصببات کوتاه تر  سپس فرمود در هر کاری صبر را از دست مده زبرا خدای عزوجل محمد ص را مبعوث فرمود واورا امر بصبر و مدارا کرد و فرمود بر انچه میگویند صبر کن  واز انها ببر بربدنی نیکو  مرا با تکدیب کنان نعمت دار وا،گذار 11 سوره 73 و باز خدای تبارک وتعالی فرمود و بدی را بانچه  نبکو تر است دفع کن تا انکه میان تو و او دشمنی است مانند دوستی مهربان شو
گل نرگس توبیاکل جهان بیتاب است/شیعه ازدوری توشدنگران بیتاب است/دیدگان زمزم اشک وهمه اش پرگریه است/نظری کن که برایت چه عیان بیتاب است/دشمنان تیغ کشیده زبر ظلم وستم/هرمسلمان زبرت گریه کنان بیتاب است/اهل بیت نبوی راشده ای روح امید/کربلا ازبرتو مثل زمان بیتاب است/مکه دردست سعودی که بودشر بشر/کعبه آن خانه پرامن وامان بیتاب است/میرسد روزظهورت همگی پابه رکاب/شدمهیای فرج هرچه نشان بیتاب است/
 
 
این روزها بهای زندگی عجیب و غریب شده .
برای دولت زندگی عدد شده .
برای اونی که تا دیروز قصد خودکشی داشت شده نعمت .
برای اونی که زندگی بهای بالایی داشت بی ارزش شده .
 
 
این قطره ها شاید قطرات آخر باشه . مزه مزه کنان و با سرخوشی نوش جانش کنیم .
هر چی میگذره خبرهای جدیدی حاکی از حمله به سایر ارگان های بدن شنیده میشه .
مرگ در افراد بی علامت زیاد شده .
سکته مغزی در افراد 30 تا 50 سال در نیویورک 7 برابر شده.
خلاصه با بد دشمنی سر و کار داریم . موذی و غیرقابل پ
توی ایستگاه اتوبوس در تاریکی و سرما و همهه ی بی مورد ِ باد ایستاده بودم . برای چند لحظه دست به سر کردن غصه ای که این روزها به جانم افتاده،  زیر لب تصنیف غریبانه ای را می خواندم ، یکهو صدای زنی میانسال با قد و بالای میانه که چادر خیلی براق سرش بود و رویش را هم محکم گرفته بود تصنیف خوانی ام را قطع کرد : ببخشید خانم ! خانم با شمام ! من : جانم حاج خانم ؟ او :  اینجا اتوبوس صارمی هست ؟ من : بله ، او : خیلی سرماست ، دو بار از وَن های اول کوثر پیاده شدم توی این
خدایا عمیقا ازت ممنونم که اجازه میدی حکم حکومتی خودت در خانه ی پدریم به زیبایی اجرا بشه
شکر....
کاش بیشتر بشناسمت
بیشتر شبیه دوست داشتنی های تو بشم
چون اونوقت در نزدیکترین حالت به خود حقیقی ام، قرار خواهم گرفت 
و به رضایت تو و سعادت خودم هم همینطور
لطفا کمک کن حق الناس هایی که به گردن دارم به زیبایی و شایستگی و اون طوری که تو بپسندی، ادا کنم
و مشتاقانه و پرواز کنان به آغوش پر از محبت تو برگردم
آمین
من روی لطفت خیلی حساب کردم
میدونم
الان داری بهم
تقریبا یادم رفته بود که چقدر شب های پنجشنبه، وقتی میدانی فردا تا لنگ ظهر خواب آزاد است، خوش میگذرد. وقتی زیر پتو گوله میشوی و تو وبلاگ های ملت فوضولی میکنی. وقتی میتونی به این فکر کنی که چقدر اعصابت از دست خدا خورده ولی بهش میگی:چقدر معلم اجتماعی باحالی ساختیا.
ولی واقعا...خدا خیلی واسه جغدا پارتی بازی کردیا. کلی شبا بهشون خوش میگذره. وقتی به معشوقه هرودوت گرفته تا مسواک حضرت محمد، فکر میکنی یا تصور میکنی اگه یه خانوم غیبتوی دوران کوچه نشینی و
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست / پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان / نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین / گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند / کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم / اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار / ای بسا
داشتم بلاگ مجید گروسی رو میخوندم یه پست داشت که میگفت دوباره دارم زیاد پست میزارم یعنی که احتمالا از دوستام دور شدم اینو من به شدت تو خودم حس میکنم یعنی مثل اینکه مقداره ثابتی روابط اجتماعی توم وجود داره که باید خالی شه و اگه نتونم رو دوستام خالیش کنم میام روی بلاگ میریزمش که شامل چس ناله و اینا میشه 
خلاصه این که پست نیزارم از نظر خودم خیلی خوبه و همش به خواطر دوست های جدیدیه که پیدا کردم
 بلاگ مجید هم اینه  magaroo.blog.ir بعد خیلی ادم خفنیه ولی خو
غزلیات حافظغزل شماره ۳۶۷فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیمکه حرام است می آن جا که نه یار است ندیمچاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنمروح را صحبت ناجنس عذابیست الیمتا مگر جرعه فشاند لب جانان بر منسال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیممگرش خدمت دیرین من از یاد برفتای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیمبعد صد سال اگر بر سر خاکم گذریسر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیمدلبر از ما به صد امید ستد اول دلظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریمغنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباشکز د
امام صادق ع فرمود از تواضع است که در نشستن بپایین مجلس راضی باشی وبهر که بر خوردی ساام کنی و مجادله رتا ترک کنی اگر چه حق با تو باشد و دوست نداشته باشی که ترا بتقوای بستایند امام صادق ع فرمود هر که برای خدا دویت داشته دارد  وبرای خدا دشمن دارد وبرای خدا عطاکند از کسانبکه ایمانش کامل است 2 از ص 189 امام صادق ع میفرمود کسانکه برای خدا با یکدیگر دوستی میکنند روز  قیامت  بر منبر های نور مببباشد نور چهره ونور تن و نور منبر هایشان همه چیز را روشن کند ب
رسول خدا ص فرمود دوستی کنانبرای خدا در دوز قیامت روی زمین زبر جدی سبز زیر سایه عرش سایه رحمت خدا سمت راستش باشند و هر دودست او را ست است چهره انها بسیار سفید ونورانی تر از خورشبد درخشانست وهر فرشته مقرب وپیغمر مرسلی بمقام انها غبطه میبرند مردم گویند اینها کیانند و بانها گفته شود دوستی کنان برای خدا یند شرح پر واضح است که اضافه دست بخدا یتعلی در قران   و اخبار سبیل مجاز و استعمار ه میباشد و مراد از ان نعمت یا قدرتست وچون دست چب از دست راست نقصا
نشستم وسط حیاط رو زمین
روبروم بنفشه های زرد،
بالا سرم،ازبین برگای درخت انجیر اسمون سرمه ایه،
یه نقطه هایی اون دور چشمک میزنن که ستاره ان...
تو گوشم آهنگ میخونه:
میــــرقصد زندگیــــ❤
و زندگی رو میبینم که رقص کنان با نسیم میاد
موهامو تاب میده و لرز میشونه به تنم...
و اینگونه زیبا میگذرانیم جمعه را

پ.ن:ادری بهشت که این باشد
پند بس کن که نمیگیرم پند در امید عبثی دل بستن تو بگو تا به کی آخر تا چند از تنم جامه برآر و بنوش شهد سوزنده لبهایم را تا یکی در عطشی دردآلود بسر آرم همه شبهایم را خوب دانم که مرا برده زیاد من هم از دل بکنم بنیادش باده ای ‚ ای که ز من بی خبری باده ای تا ببرم از یادش شاید از روزنه چشمی شوخ برق عشقی به دلش تافته است من اگر تازه و زیبا بودم او ز من تازه تری یافته است شاید از کام زنی نوشیده است گرمی و عطر نفسهای مرا دل به او داده و برده است زیاد عشق عصیان
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 
- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم! 
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه ت
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را در چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 
- هنوز نیا! میخواهم غافلگیرت کنم! 
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه ت
 
یه سفر فوری و اجباری به تهران برام پیش اومده در حالیکه اکثریت خانواده بیخبر از اومدنم به تهرانن.
از دیروز که رفتم سر خاک و بعدم بدو بدو کنان رفتم خرید و امروز رفتم بانک و پول ریختم حساب بقیه !
 بعدم سر راهم یه بنده خدایی دیدم که بهم با عجز و ناله گفت بهش پول بدم که چند تا بچه قد و نیم قد داره و خودشم گشنه شه و منم  اونموقع واقعا پولی نداشتم بهش بدم و با همین  کمبود وقتی که دارم بهش گفتم تا کی اینجایی ؟ اونم گفت فعلا هستم شاید تا دو. ( اون آدم شاید
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید
 
الاغ خیلی ترسید.
 
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان
 
لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
 
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از
 
خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
 
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
 
امشب از دلتنگی ام با ماه صحبت می کنماز دلم، از یک غم جانکاه صحبت می کنمامشب از دل بستنم بر چشمه ی چشمان تواز زمین تا آسمان تا ماه صحبت می کنمتوی دریای نگاه وحشیت این بار همغرق و بیجان می شوم آنگاه صحبت میکنممثل یک تک برگ زرد و خشک در پاییز باغخسته و خش خش کنان در راه صحبت می کنمیوسف گم گشته ام چشم انتظارت هستم واز غم یک ماه، من در چاه صحبت می کنمامشب از دوری تو در انتهای بی کسیاز تب دلتنگی ام با ماه صحبت می کنم...#عبدالله_روا 
#portrait_photography#photobyme#خدا
دختر کرد ایرانه غریبه در گیلانه
پوست سفیدی داره 
موهاش رنگ برگ پرتغاله
تو کافه لاهیجان دور همی نشستیم 
با بچه های دانشگاه چای نباتی خوردیم
شب بود و زمستون 
تو ماه شش دی
شب سرد پنجشنبه
تو پارک جنگلی 
آستانه
خنده کنان با بچه ها 
قدم زنان در سبزه ها
سیاه بود همه جا
میگفتیم لبخندزنان میرفتیم
ساعتی از بامداد رد کردیم
موقع رفتنم شد
مسافر بودم و خسته 
حال مجنونی داشتم 
دست رو سینم گذاشتم
با فاصله ای از دوستان خداحافظی کردیم 
خوشحال شاد بودم 
نشست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه
امشب از دلتنگی ام با ماه صحبت می کنماز دلم، از یک غم جانکاه صحبت می کنمامشب از دل بستنم بر چشمه ی چشمان تواز زمین تا آسمان تا ماه صحبت می کنمتوی دریای نگاه وحشیت این بار همغرق و بیجان می شوم آنگاه صحبت میکنممثل یک تک برگ زرد و خشک در پاییز باغخسته و خش خش کنان در راه صحبت می کنمیوسف گم گشته ام چشم انتظارت هستم واز غم یک ماه، من در چاه صحبت می کنمامشب از دوری تو در انتهای بی کسیاز تب دلتنگی ام با ماه صحبت می کنم...#عبدالله_روا 
#portrait_photography#photobyme#خدا
منتظران وقت سحرپاشویم
عقل تهی جان شده شیداشویم
گشته جهان خرّ‌‌م ازین انتظار
روح وروان چون گلِ رعناشویم
روبه خدادست به درگاه او
ناله کنان اشک، هویداشویم
شبنمِ چشمانِ شماعاشقان
جمع شودهمرهِ دریاشویم
خواهشِ چشمانِ شمامستجاب
دیدنِ آدینه صف آراشویم
منتظران وقت طلوعین فجر
منتظرِیوسفِ زهرا(س)شویم
وعده ی مولودشودچون به پا
آتش واسپندوسمیرا شویم
گردِ رهش سرمه ی چشمان خود
کوکب وناهیدوثریا شویم
بارگهش را گلِ نیلوفری
مریم و رُز،غنچه ی میناشویم
(
دانلود اهنگ پیانو سریال جزر و مد
دانلود اهنگ یامان و میرا در سریال جزر و مد
دانلود اهنگ تیتراژ اول سریال جزر و مد
دانلود اهنگ بی کلام سریال جزر و مد

آهنگ کنان دوغلو در سریال جزر و مد
دانلود آهنگ های متن سریال medcezir
دانلود آهنگ بی کلام تیتراژ سریال جزر و مد
دانلود تمام اهنگ های سریال med-cezir
غرق در افکار خود در بیکراندلخورم از حال و روزِ حاکمانرفته اند دنبال ثروت مانده امغرقِ تردید و حواشی های آندل سپردم دست نااهلان ولی،شد خیانت پاسخم از سویشانداده بودند وعده ی خدمت به خلقکرده بودم باور آن را دوستانبا صداقت اهلِ باور بوده امشد ندامت حاصل تعریفشانعدّه ای هم پاک و خوب و سالمندنیست حرفم رو به خوبان بیگماندر پشیمانی تمامِ لحظه هابوده اند آتش ندیدم هُرمِشانشد کنون رو دست‌ها از سوی حقبرده بیت المال را غارت کنانظاهراً اهل دیانت بو
آخرین چراغ خونه خاموش شد.تا الان داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که یادم افتاد تشنه ام بود.لیوان دسته دار سرامیکی رو از کابینت برداشتم و شیر تصفیه رو چرخوندم و کمتر از نصف آب ریختم.میخواستم سریع سر بکشم و بپرم تو رختخواب گرمم که یه چیزی منو کشوند سمت پنجره .همونجور که لیوان آب دستم بود و زمزمه کنان میخوندم ماه درمیاد که چی بشه میخواد عزیز کی بشه  پرده رو کنار زدم و کوچه رو یه دید زدم و لاجرعه آب رو سرکشیدم ‌.پرده رو انداخته نیانداخته یه نیم دایره زرد
کرم_ worm_زرد و پلاستیکی رو کوک میکنم‌...
و میذارم رومیز ...جیر جیر کنان میره صاف میشه و جمع میشه تا میرسه به رومیزی و بعدش درجا میچرخه ...
داداش میگه گمونم تا دو سال دیگه بیشتر ایران نباشم...ینی نباشیم!
میگم پس تصمیمتونو گرفتین !میگه آره ...
میگم منم واسه بچه ات از این اسباب بازیا پست میکنم!
تموم تصورش از عمه !میشه یه کرم زرد که روی زمین میلوله ...!
بغض ‌‌‌...
میگه مگه تو نمیخواستی بری؟
میگم ایران!تمدن اسلامی؟ ...بازگشت به دوران اوج ؟علوم انسانی بومی؟
ف
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
"بوی گندم مالِ من ، هرچی که دارم مالِ تو‌ .یه وجب خاک مالِ من ، هرچی میکارم مالِ تو "هنگام برداشت محصول است.دو دست خود را باز کرده و خیره می نگرد.آفتاب سیاه میکند و میسوزاند.درخت ها غمگین اند.گندم زار ها در خود میپیچند.مترسک ها به آرامی به سوی دیگر می‌ چرخند و نگاه می کنند تا پیدایش کنند.از  کلاغ ها هنوز خبری نیست.داسی میان علوفه افتاده است.ارّه ای هم بر تنه درختی نیمه جان رها شده.نهال ناکامی زوزه می کشد بر صندوقِ چوبی زیبای پر از میوه که قطره قط
روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! " مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با ص
دل من آشوب است ؛وقتی یکباره تو را می بینم...!همه ی قافیه ها اسم تو را می دانند ؛در پریشان حالی ،دستِ مرا می خوانند‌‌‌...!تو بیا تا نفسم تنگ نباشد هرگز...تا که در تنهایی ؛مست و پریشان نشوم...!همه شب گریه کنان تا دمِ صبح ؛زیر آوارِ پریشانیِ خود ،لِه نشوم...!من تو را می خواهم تا به این قلب پُر از فریادم ؛یک دلِ سیر رهایی بدهم...تو فقط با من و دَر یاد و دلم باش ،همین...!
 
Nel mio cuore c'è un tumulto.Quando ti vedrò all’improvvisotutte le rime sapranno il tuo nome.Nell'inquietudine riescono a leggere la mia mano.Tu verra
هفدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج در دفترچه‌ی خاطراتم از زهرا امیرابراهیمی گفته‌ام و این که ارتکاب چنان عملی از سوی او محال است. اگر در بیست و دو سالگی آن فیلم را ندیدم به خاطر اعتقادات مذهبی‌ام بوده است نه به خاطر اخلاق و حقوق بشر. آن روزها با گناه کسی که آن فیلم را پخش کرده بود کاری نداشتم تمام تلاشم این بود که بگویم امیرابراهیمی گنه‌کار نیست. نگفته‌ام که انسان حق دارد آزاد باشد، گفته‌ام تکلیف این است که برایش دعا ‌کنم. می‌بینی چنین ن
ناگهان خورشید دریک صبح زود 
شعر شادی را برای دشت خواند 
یک نفر چوپان شبیه شاعری 
 شعر گل را موقع برگشت خواند 
با ترنم های صبح و زندگی 
دشت پر شد از گل و نور و امید 
ابر کوچک از دل این آسمان 
 بر زمین با سایه نقاشی کشید 
بره ها با سایه ها بازی کنان 
می روند این سو و آن سو بی صدا 
خنده دل بر بچه های روستا 
شکر می گویند بر کار خدا 
امام باقر- علیه السّلام- از پدر بزرگوارش نقل مى‏کند که: پدرم با عدّه ‏اى از
خاندان و یارانش به باغى رفتند. دستور داد تا سفره‏ اى گسترده شود. وقتى خواستند
مشغول خوردن شوند، آهویى از طرف صحرا آمد و ناله کنان نزد پدرم رفت. از پدرم
پرسیدند: اى پسر رسول خدا! این آهو چه مى‏گوید؟حضرت فرمود: او مى‏ گوید سه روز
است که چیزى نخورده ‏ام، دست به او نزنید تا بگویم با ما غذا بخورد.آنها قبول
کردند. حضرت آهو را خواند و آهو مشغول خوردن گشت اما یکى از یاران ام
اول فکر می‌کردم اوج تجربه مشترک نماز خواندن من با لیلی این است که مُهر را بردارد و خنده‌کنان بدود آن طرف اتاق و یک جاهایی قایم کند که روی انگشت شست بروی سجده :دی بعد دیدم که نه! می‌تونه کل سجاده و گیره چادر و خود چادر هم بردارد و با خودش ببرد، گاهی این وسط‌ها همراهِ من یه پارچه‌ای، پیراهنی هم می‌انداخت سرش و قامت می‌بست و سجده می‌رفت، این‌که بروم سجده و روی کولم سوار بشه هم که دیگه نیازی نیست اشاره کنم :دی
امروز اما درخواست همراهی تک تک ل
۵ ساله بودم که تصمیم گرفتم بهترین چیزهای دنیا را پیدا کنم.
با خودم گفتم : شاید بهترین چیزهای دنیا در طبیعت پیدا شود. چون طبیعت همه اش سبزی و سرزندگی است و چیز های خوب بیشتری در آنجا یافت می شود.سری به باغچه زدم . طبیعتی که پدرم خودش ساخته بود.
چشمم به بوته های گل افتاد . از خودم پرسیدم : آیا گل ها بهترین چیزهای دنیا هستند؟
ولی دیدم که گل همچین عمری هم ندارد و ظرف چند روز پژمرده می شود.
رفتم سراغ خاک و چون با لمس آن دستم کثیف شد از بقیه ماجرا منصرف  و
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
کلیک کنید
2
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
"فصل اول"
به نام پرودگاری که خالق زیبایی هاست
این رمان برگرفته از تخیلات من نا نویسنده است وهر گونه تشابه اسمی
کاملا تصادفی میباشد.
نگاهی به انبوه کتابهای کنار دستش انداخت، ریاضی ، فیزیک، جبر
هندسه ،پری نازبا خود اندیشید، خدایا چرا این هندسه ی کوفتی توی سر
من نمی ره؟!.روی اولین پله ی ایوان نشست و پاهای برهنه اش را برروی
دومین پله ی داغ و تب دار گذاشت . بی حوصله موبایلش را برادشت و
نگاهی به صفحه ی شکسته شده . دک
این غزل در پائیز 86 و فی البداهه در جلسه ی جشن امام رئوف توسط آقای حسن سعیدی خادم خالدی سروده شده است :
هست میلاد گرانقدر رضا ، شاه هدی 
بلبلان رقص کنان چهچهه زن پر ز نوا
خرّم از یمن وجودش همه ی دشت و دمن
گوئیا فصل بهار است به هنگام شتا
آنکه ثامن به حجج هست و شه کشور دل
راضی حکم خداوند و مسمّی به رضا 
آستان حرمش مأمن هر فرد غریب
ضامن آهو و سلطان غریب الغربا
مشهدش کعبه ی آمال همه تا به ابد
خاکبوس حرمش ماه به هنگام مساء
اختر و ماه و خور و جمله تمام افل
 
مانده ام تنها 
به چه مانند کنم این غم تنهایی خویش 
به کجا بگریزم 
مقصد یار کجاست 
شاید آن گوشه نورانی میخانه یار 
خلوتی باشد به کنار 
تا رها سازم اندوه دلم را 
چو خزانی که در آن برگ ها 
از غم هجر تو بی تاب کنان 
فتادند زمین 
مانده ام تنها 
 
شاعر : ابراهیم حجتی نژاد 
نامزدی مراسمی است که برای آشنایی خانواده های عروس و داماد انجام می شود . برخی از افراد این مراسم را با عقد کنان یکجا برگزار می کنند که در این صورت نه تنها از هزینه ها کاسته می شود بلکه مهمانان دو طرف به یکباره در یکجا حضور دارند .
برخی این مراسم را بسیار مفصل و مجلل برگزار می کنند و گاهی آن را خودمانی برگزار می کنند .
برگزاری این مراسم بر عهده خانواده عروس است . تاریخ برگزاری مراسم نامزدی را از قبل مشخص می کنند. چون در این مراسم خانواده های دو طرف
روز تولدم، هر وقتی و هر جوری که باشه، هر قدرم که سخت گرفتنم برای خوب بودنش شرایطو "اونطور که باید" خوب پیش نبره، بازم به خاطره ها و عکسا و فیلما که نگاه می کنم جزو حال خوشترین روزهای زندگیه...
هر قدرم که خوب نباشم...!
فکر کرده بودم چرا هر روز همون روز تولد نباشه؟
اما نشد...
امروز وقتی بهش فکر کردم، بازم  همینو گفنم. که چرا هر روز، روز تولد نباشه؟
اما خب... باز خوبه که "روز تولدی" هست!
و مهسایی که آیدا شاه قاسمی گوش کنان حال خوش دارد! دست کم لحظه هایی از
ماه در آن شب تار وهول انگیز، لب فرو بسته بود و مرتب به اطرافش نگاه می کرد.‌تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود و ظلمت. ماه ، در حالی که ناگفته های حزن آلودی را در دلش تلمبار کرده بود، بی صدا، رازهایش را بر ریل شب، حرکت می داد.خورشید ، مغرورانه به دنیا چشمک زد و با ناز و ادای خاص زنانه اش، به تماشای جهان مشغول شد. خورشید مغرور، مرا یواشکی می پایید. ( این تنها جمله ایست که ماه ناخدآگاه، از جریان سیال ذهنش به بیرون پرتاب کرد) بخوبی پیدا بود که خورشید، پی به
ماه من!
قرص بمان!
با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،
و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.
به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا...
تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.
حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!

با این همه
اگر ندیدمت
حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛
ای لعنت بر خسوف! 

گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛
هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگ
پسری از گوانتانامو : حس یک زندانی بی گناه را با خواندن این کتاب درک کنید.
پسری از گوانتانامو : آنا پررا،مترجم: کیوان عبیدی، نشر افق
معرفی:
۲پسر نوجوان که در دو کشور مختلف که از طریق اینترنت باهم ارتباط دارند. آن ها بازی«بمب افکن» را اختراع کرده اند وبا گروه هم بازی شان در فضای مجازی بازی می کنند. توسط یک جاسوس شناسایی می شوند و یک شب گروهی به خانه شان می ریزند و تمام بازی کنان را دستگیر می کنند و…
بریده کتاب(۱):
جیم سرش را به نشانه ی مخالفت تکان م
بخاطر اتفاقات بدیِ که زنجیره وار و پشت سر هم توی ۸ - ۹ سال اخیر برام اتفاق میفتادن ، تبدیل شدم به ترسو ترین و منفی گرا ترین و بی اعتقاد ترین آدمی که میتونستم باشم . این سه چهار سال اخیر همه چیز بدتر شده بود . شاید باورش سخت باشه ولی من حتی دعا هم نمیکردم . چون از خدا خشم و کینه و نفرتِ زیاااادی به دل گرفته بودم .
اما نتونستم ادامه بدم . که من برای خودم کافی نبودم ، که بی اعتقادی و ناامیدی از خدا مثل خوره ذره ذره ی جونمو بلعیده بود و اگر ادامه میدادم چ
برش و تصویر زیر از جلد اول "کمدی الهی" دانته آلیگیری است. این اثر محشر است! آمیخته ای غنی از مضامین کتاب مقدس، منظومه ها و  اسطوره های یونانی و تخیل! جلد اول شرح سفر دانته به دوزخ است. در دایره یا درک هفتم و زیر دایره ی دوم (جایگاه خشونت طلبان نسبت به خویشتن)، دانته با روحی برخورد می کند که گناهش ساقط کردن خویش از حیات است و مجازاتش به شرح زیر:
«آنگاه که روحی تندخو ترک می کند
جسمی را که خود ریشه کن کرده از حیات،
در می افکندش مینوس به هفتمین مغاک.
 
 
به هنگام حمله به روسیه توسط ناپلئون بناپارت دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی از سربازان خود جدا افتاد.گروهی از سربازان روس، ناپلئون را شناسایی و تعقیب کردند. ناپلئون به مغازه ی پوست فروشی در انتهای کوچه ای پناه برد. او وارد مغازه شد و التماس کنان فریاد زد خواهش میکنم نجاتم دهید. کجا پنهان شوم؟پوست فروش ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. سربا
اتفاق برای تعریف کردن زیاده،اما راستش رو بخواید بدنم به حالت کارخونه برگشته و دوباره دوستان میتونن منو پانکو صدا بزنن،و چقدر خوشحالم که دیگه مجبور نیستم آلارم ساعت رو بذارم برای 6 صبح و با دیدن اون علامته که اعلام میکنه ring in 7 hours ناله کنان به تخت نمیرم.
به طور میانگین بخوایم حساب کنیم،از شنبه ی بعد کنکور تا الان،از 24 ساعت شبانه روز من شاید 6 الی 7 ساعت بیدار باشم،بقیشو خوابم. 
اون وقتایی هم که بیدارم گیج خوابم:)))
هیچ برنامه ی خاصی فعلا برای گذر
اگه باز یه پویشِ «صابخونه ی خوب» راه میفتاد، من قطعا اسم آقای ز (صابخونه ی جدیدمون) رو همراه با عکسش میفرستادم. (حالا چون عکسشو ندارم، عکس هادی حجازی فر رو هم میشد قالب کرد، آخه صابخونه به شدت شبیه اونه، با همون کله ی کچل!) خبر خوب اینکه، بنده خدا، اجاره ی این ماهمون رو بخشید! هرچند سیصد تومن مبلغ خیلی بالایی نیست، ولی همین مقدارم مرام گذاشته...
حالا شاید برای شما خبر خیلی خاصی نباشه، ولی حضرت آقا، از سر شب، یه لبخند ملیحی رو لبش اومده! و هر پنج د
ِمی برای همه ی اهل خرابات رسیدروح بر پیکر بی جان عبادات رسیدمژده بر اهل جهان قبله ی حاجات رسیدروی دست شه ما شاه کرامات رسید مژده میلاد علمدار مناجات رسید
 
سحر پنجم شعبان مه شعبان آمدپنجم ماه چرا ماه نمایان آمد؟!با لبی خنده کنان جان حسین جان آمدبا نمایان شدنش عشق به اثبات رسیدمژده میلاد علمدار مناجات رسید
 
باز هم خنده به روی لب ارباب آمد حضرت خون خدا را خلفی ناب آمدآن که زد طعنه به رخساره ی مهتاب آمدبعد بابا به زمین محیی اموات رسیدمژده میل
مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ‌ قوه‌ جیبی همراهم هست.
جز از کل 
استیو
سلام
اول از همه بگم بابت نبودن هام عذر میخوام.
عمه شدنت مبارک-!
روز و شبم شبیه بیماران روانی شده که از پشت پنجره آسایشگاه بیرون رو نگاه میکنند..
با این تفاوت که اونا پرستار و قرصهایی دارند که آرومشون میکنه ولی من نه..
دیگه باورم شده که بعد از رفتنت از زندگیم آب خوش از گلوم پایین نرفت..
کاش امسال تموم میشد...چقدر این نفس های آخر سال سنگین شده..
چندین بار نوشتم و پاک کردم... از نق زدنام از این روزهام از تنهایی هام از ضعیف شدنام...
گاهی به ذهنم میرسه گو
 
 
اول: خب در اینستاگرام پیچید عروس شدن دختری که نصف سن داماد را دارد. به نظرم اخلاقی و قانونی نیست باز پخش کردن تصاویر این مراسم شخصی چه بسا برا خانواده و قبیله و خاندانی مشکل ایجاد کند.
دوم: اینکه سالانه طبق آمار چهل و دو هزار دختر در ایران زیر سن قانونی ازدواج می کنند.
سوم: یادمان نرود هر یک از ما حداقل یک بار خودمان یا خانواده مان در جشن عروسی یکی از این چهل و دو هزار دختر پایکوبی کرده ایم. 
چهارم: داد و بیداد و انتشار عکس یک خانواده درست و قا
کله صبح صدای دعاستنگاه که میکنم دعای عهد عاشقانه طور است !البته نه از جنس عاشقانه های دوزاری روزگار ...متنش یک عرضه و جنمی میطلبد که روی هر زبانی نمیچرخد اگر هم بخواند به هیکلش نمیشیند و مثل یک ترکیب بی ریخت و مصنوعی توی ذوق میزند یک چیزی شبیه عزیزم گفتن های فروشنده ها !حال وهوایی دارد شبیه روضه های آدمیزادجماعت دم آشتی کنان که هم میخواهی اثبات کنی ارزشش را داری و میتوان بهت اعتماد کرد و هم دل انگیز بازی دربیاوری که بگویی دوستش داری که تو را تا
حسین منزوی یک حافظ دیگر است ادای کسی را در نمی آورد کپی حافظ نیست اما حافظ دیگریست چه قدر دیر با منزوی مانوس شدم چه قدر دیر...
 
غزل 210 حسین منزوی
 
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند    
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
 
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ا
دستت لای موهای دشت که می‌پیچد موج می‌افتد در تن گندم‌زار و عطر انگشتانت قاصدک‌ها را بیدار می‌کند.خورشید زود خودش را می‌رساند و روز با نام تو آغاز می‌شود که بهترین نام‌هاست.گل‌، مهربانی‌ات را لالایی می‌کند برای آرامش خواب غنچه‌هایش و کبوتر، کو کو کنان مشق بی‌قراری‌ات را در جهان منتشر می‌کند‌.این عالم، عالم تو است و من در ناچیزترین حالت ممکن، خود را مرکز این دستگاه می‌دانم وقتی نگاهت برایم به شدت کافی‌ست.بگذار هرکه هرچه دلش خواست
بیوگرافی و زندگینامه بورچین ترزی اوغلو
 
بورچین ترزی اغلو به انگلیسی Burçin Terzioğlu از بازیگران ترک میباشد که در تاریخ 9 مارس 1980 در استانبول، ترکیه متولد شد.  قد او 160 سانتیمتر است.
فیلم ها و سریال های بورچین ترزی اوغلو
بورچین از سن 5 سالگی بازیگری را آغاز کرد و در چندین فیلم و سریال به ایفای نقش پرداخته است، از سریال های معروف او می توان به ایزل در کنار جانسو دره و کنان ایمیرزالی اوغلو، مرحمت در کنار ابراهیم چلیکول و اوزگو نامال و پویراز کارایل در
#پویش_روضه_خانوادگی
با خانواده نوکر این خانواده ایم.
حیات قلب در گریه است.و آن « قتیل العَبرات » کشته شدتا ما بگرییم وخورشید عشق را به دیار مرده قلب هایمان دعوت کنیمو برف ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود" و تنها علاج از مسیر روضه می گذرد. این روزها در هر خانه ای مشعلی برای ارتباط با امام روشن می شود اگر تا قبلا هیئت خط مقدم برای بکا بر امام بود امروز در این شرایط حساس خانه هایمان را حسینیه می کنیم و در سر سفره روضه؛ امام را می خوانیم و می خواهیم و
بسم الله الرحمن الرحیم ./
 « مَن اَصلحَ فیما بَینَهُ و بَیْنَ الله ِ اَصلحَ الله فیما بَینهُ و بَینَ النّاس»
میگفت با خدا صلح کن، انقد نجنگ باهاش! خدا به حضرت داوود میگه : تو میخوای و من هم میخوام ! نمیشه که ! هم تو بخوای هم من ... بذار خدا بخواد ، تو هم هر چی که خدا میخواد رو بخواه :) تسلیم شو، بگو هر کاری بخوای میکنم، هر چی تو بخوای همون :) اون وقت بین شما صلح برقرار میشه، اون وقته که هر کاری تو بخوای خدا میکنه برات :)) قشنگ نیست؟ میگفت برا چیزی که از د
 
تک و تنها بودن همیشه خوب نیست . با کتاب ها دنیای بی روح و خاکستری ات می توانند به دنیایی بهتر و رنگی تر تغییر کند . با آنها دیگر تنها نیستی . کسی را داری تا باهاش درد و دل کنی اما اگر غرق در آنها شوی دنیای رنگارنگ ات سیاه و سیاه تر می شود . به اطرافت توجه کنلحظه ها را از دست نده . به زندگی ادامه بده . با لحظات زندگی ات زندگی کن . حسش کن . زندگی را حس کن . حس کن که تو همان دختری . دختری که مانند پرنسس ها بر صندلی شاهانه اش می نشیند . کتابش را باز می کند و رن
 
تک و تنها بودن همیشه خوب نیست . با کتاب ها دنیای بی روح و خاکستری ات می توانند به دنیایی بهتر و رنگی تر تغییر کند . با آنها دیگر تنها نیستی . کسی را داری تا باهاش درد و دل کنی اما اگر غرق در آنها شوی دنیای رنگارنگ ات سیاه و سیاه تر می شود . به اطرافت توجه کنلحظه ها را از دست نده . به زندگی ادامه بده . با لحظات زندگی ات زندگی کن . حسش کن . زندگی را حس کن . حس کن که تو همان دختری . دختری که مانند پرنسس ها بر صندلی شاهانه اش می نشیند . کتابش را باز می کند و رن
 
تک و تنها بودن همیشه خوب نیست . با کتاب ها دنیای بی روح و خاکستری ات می توانند به دنیایی بهتر و رنگی تر تغییر کند . با آنها دیگر تنها نیستی . کسی را داری تا باهاش درد و دل کنی اما اگر غرق در آنها شوی دنیای رنگارنگ ات سیاه و سیاه تر می شود . به اطرافت توجه کنلحظه ها را از دست نده . به زندگی ادامه بده . با لحظات زندگی ات زندگی کن . حسش کن . زندگی را حس کن . حس کن که تو همان دختری . دختری که مانند پرنسس ها بر صندلی شاهانه اش می نشیند . کتابش را باز می کند و رن
بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن انگاه ...مرا بکش بالا چنان که خرخره ام جریحه دار شود .......فردا راهی امامزاده ایم ...
عزیز دلم ...
میخواستم بدانی که این چند وقت ...
سر به هر ضریح مقدس نامت را با ترس و شرم صدا زدم ...
از امامش تا هر امامزاده ای ...
از کربلا و نجفش بگیر ...تا مشهد و قمش ...
تا همین امامزاده کوه خودمان...
نامت را همه‌میدانند ...
بگذاربگویم پیرزن آن روز توی صحن حضرت بانو چه گفت؟وقتی سرم را به دیوار حرم تکیه داده بودم و مادر فکر میکرد خسته راهم ...ا
مرده ام... از نفست شور و توان می گیرم
سرِ صبحی به دعاهای تو جان می گیرم
گفته ام مرثیه خوان نام تو را سر بدهد
از مسیحاییِ نامت هیجان می گیرم
هرچه دارم همه را می دهم و در عوضش
یک دل سوخته و اشک روان می گیرم
مستحقِ غضب و آتش قهرم اما
باز از مرحمتت برگ امان می گیرم
برنگشتی و گذر کرد بهارِ عمرم
ذره ذره پس از این رنگ خزان می گیرم
حال که آب گذشت از سر من، با حاجت...
روضه ی امّ بنین و پسران می گیرم
با دل سوخته می گفت: عصا نیست مرا
دست را بر کمرم گریه کنان می گیر
فصل دوم
و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.
شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.
اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع
هوالمحبوب
3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از در
روز شادی است بیا تا همگان یار شویمدست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
 
چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویمهمچنین رقص کنان جانب بازار شویم
 
روز آن است که خوبان همه در رقص آیندما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم
 
روز آن است که تشریف بپوشد جان‌هاما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
 
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنندما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم
 
شاعر: مولوی (مولانا)
 
#سید_جلال_الدین_محمد_بلخی
از غزلیات: دیوان شمس
***
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!
قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ ب
باز هم دربدر شب شدم ای نور سلامباز هم زائرتان نیستم از دور سلامبا زبانی که به ذکرت شده مامور سلامبه سلیمان برسد از طرف مور سلام
 
کاش سمت حرمت باز شود پنجره هاباز از دوریت افتاده به کارم گره ها
ننوشته ست گنهکار نیاید به حرمپس بیایید اگر خوب و اگر بد به حرم
برسد خواهش این ناله ی ممتد به حرمزود ما را برسانید به مشهد به حرم
مست از آنیم که از باده به خم آمده ایمما سفارش شده ایم، از ره قم آمده ایم
 
یاد دادید به ما رنج کشیدن زیباستپس از این فاصله تا ط
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا 
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ، ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
سبزه نو خیز و هوا خرم و بستان سرسبز 
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر بند ، ز زلفت بندی 
چه کنی بند ز بندم همه یک بار جدا 
دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن ، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این 
مانده چون دیده ، از آن نعمت دیدار جدا
می دهم جان ، مرو از من وگرت
+ عطسه کردم. مرمر میگه این چه وضع عطسه ست؟ کسی نمیگیرتتا. 
چند دیقه بعد یکی تو خیابون یه جوری عطسه کرد که صداش تا بالا اومد. بدو بدو هلک و هلک گیلیلیلیلیلی کنان اومده پیشم میگه اون حرفی که بهت چند مین پیش زدم کنسله. نیمه گمشدتو پیدا کردم :|
اینا همش اثرات آلودگی هواستا :||  
+ میدونید یاد چی افتادم؟ پیارسال برا غزل داشتم ضضضضضجه می زدم می گفتم می خوان ببرنمون اردو! میخوان ببرنمون یه جا قرار نیست حرف بزنیم. کللللللی پول میگیرن تازه قرارم نیست حرف بز
 
شرحِ دردیست که یک مرد دچارش باشدصد گره ؛ کور تر از کور به کارش باشد
 
زخمی ام مثل شبانی که از اقبال کجشپسر حاکم شهر عاشق یارش باشد
 
حال آن مجرم محکوم به اعدامی کهمادرش گریه کنان شاهد دارش باشد
 
یا شبیه پدری پیر که بیمار شده ستانتظار پسری تا که کنارش باشد
 
حس تلخیست دلت برف بخواهد اماروزگاران وسط فصل بهارش باشد
 
کهنه بغضیست که در سینه نهفته ست ولیمرد آنست که آرام و قرارش باشد 
شاعر: علی باقری
 
****
 
با تشکر از دوست عزیز: 
мдjiD ××آریایــــــ
سِر الکس عزیزم، 
سلام. باورم نمی شود که دارم برای تو می نویسم. همین چند دقیقه ی پیش بود که بیخیال بیماری و کرونا و غیره، تو را در آغوش کشیدم و سال نو را تبریک گفتیم به یکدیگر. عجیب است و یک جورایی هم بامزه. من را می شناسی دیگر؟ معلوم است که می شناسی! آخر کدام احمق دیگری میان اطرافیانت پیدا می شود که با اینکه تمام روز کنارت است، اما باز هم برات نامه می نویسد؟ از همه مهم تر. من و تو، دو برادری هستیم که قرار است دوشادوش یکدیگر اسب برانیم و پشت به پشت ه
خوابیدم تا یک ظهریک پاشدم نهار خوردم دو رفتم کتابخونه تا پنج
تقریبا دو جلسه فیزیو عصب خوندم
کولر روشن بود آی خنک بود آی حال کردم
دیگه پنج کتابخونه تعطیل شد اومدم خوابگاه
جههههننننم واقعی
انقدرم این دختره در رو باز کرد و من بستمش دیگه تستیسش رو نداره بازش کنه الان به باز کردن پنجره بالا سرش اکتفا کرد
آخه صبحم با صدای پر زدن تو فضای تختم بیدار شدم
دختره م بیدار شد فک کرده بود زیر تختم دارم بایه چی ور میرم که صدا داده
من میگفتم پرنده تو اتاقه
اون
مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست
خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.
هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...
 
منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها